-
۵۶۸
حضرت علىعلیه السلام مىفرماید:
«السعید من وعظ بغیره»(143)؛
«سعادتمند کسى است که از دیگران درس و پند و عبرت بیاموزد.»
از سخنان آن حضرت است که به امام حسنعلیه السلام مىفرماید:
«و اعرض علیه اخبار الماضین»؛
«داستان پیشینیان را به خاطرات عرضه بدار.»
در این بخش با تجربیات تبلیغى فرزانه فرهیخته مبلّغ نمونه جناب حجة الاسلام و المسلمین حاج شیخ محسن قرائتى که دهها سال عمر گرانمایهى خود را با موفقیت در راه تبلیغ اسلام و قرآن گذرانده آشنا مىشویم.
«تبلیغ ناموفّق»
اوائل طلبگىام به روستایى جهت تبلیغ اعزام شدم، آنها مقیّد بودند مبلّغ باید خوب و خوش صدا مصیبت بخواند و چون من نمىتوانستم، عذر مرا خواستند و من نیز آنجا را ترک کردم.
«توجّه به مستمعین»
ماه مبارک رمضان بعد از افطار سخنرانى داشتم. یک شب، گرم صحبت بودم و هوا خیلى گرم بود و جلسه کمى طول کشیده بود، یک نفر بلند شد و گفت: آقا! مثل اینکه امروز بعد از ظهر خوب استراحت کردهاى و افطار هم دعوت داشتهاى و خوب خوردهاى، من امروز سَرِ کار بودهام و خیلى خستهام و افطارى هم آشِ تُرش خوردهام، بس است، چقدر صحبت مىکنى!
«فوتبال به جاى سخنرانى»
جبهه جنوب رفته بودم، برادرانى را در حال توپ بازى دیدم، خواستند بازى آنان را براى سخنرانى من تعطیل کنند، گفتم: نه و اجازه ندادم، آنگاه خودم هم لباس را کنده و همراه آنان بازى کردم.
«عبودیّت، ثمره علم واقعى»
به علامه طباطبائىقدس سره گفتم: اوّل تحصیل و طلبگىام وقتى عبادت مىکردم حال بهترى داشتم، هر چه علمم زیادتر شده، حال و توجّهم کمتر شده دلیلش چیست؟
ایشان فرمود: دلیلش این است که اینها که خواندهاى علم حقیقى نبوده، اگر علم حقیقى و واقعى بود، تواضع انسان زیادتر مىشد.
امیرالمومنینعلیه السلام مىفرماید: «ثمرة العلم العبودیة» علم واقعى آن است که هر چه زیادتر مىشود، خشوع و عبادت انسان زیادتر شود.
«احتجاج در پاکستان»
گردهمایى بسیار مهمى در پاکستان بود، من هم با دعوت در آن جلسه شرکت کرده بودم. هرچند بعضىها تعریفهایى درباره شیعه داشتند، ولى اکثراً علما و دانشمندان اهل سنّت بودند و بر علیه شیعه صحبت مىشد.
نوبت به من رسید، فکر کردم چه بگویم، رفتم پشت تریبون وگفتم: نه شیعه و نه سنّى! همه خوشحال شده و برایم کف زدند. بعد گفتم: براى شیعه سه دلیل از قرآن دارم، اگر شما هم دارید ارائه دهید:
اوّل: قرآن مىفرماید: «السّابِقُونَ السّابِقُونَ * أوْلئِکَ الْمُقَرَّبُونَ»(144) حضرت على و امام حسن و امام حسینعلیهم السلام از سابقین هستند و ائمه چهارگانه اهلسنت (مالکى، شافعى، حنبلى، حنفى) همه از متأخرین مىباشند.
دوّم: قرآن مىفرماید: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِى سَبِیلِ اللّه أَمْوَاتاً»(145) و «فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِینَ عَلَى الْقاعِدِین»(146) تمام پیشوایان شیعه، جهاد کرده و در راه خدا شهید شدهاند، ولى ائمّه چهارگانه اهلسنت چطور؟
سوّم: قرآن درباره اهلبیتعلیهم السلام مىفرماید: «إنَّمَا یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطهِّرَکُمْ تَطْهِیراً»؛(147) ولى درباره ائمه چهارگانه یک آیه هم نداریم.
«تأثیر عمل یا سخنرانى»
در اهواز کلاسهاى زیادى داشتم، در یکى از کلاسها عنوان درسم این بود: خداوند چرا در دنیا ما را به جزاى اعمالمان نمىرساند؟
براى این سؤال چند جواب آماده کرده بودم، ولى قبل از پاسخ به سؤال به جوانها گفتم: شما نیز فکر کنید و جواب بدهید. یکى از جوانها بلند شد و جوابى داد، دیدم جواب خوبى است و آن جواب در یادداشتهاى من نیست، قلم و دفتر خود را برداشتم و همانجا یادداشت کرده و آن جوان را هم تشویق کردم و گفتم: من این را بلد نبودم.
روز آخرى که خواستم از اهواز بیرون بیایم، یکى از دبیران گفت: عکس العمل شما در مقابل آن دانشآموز و قبول و یادداشت جواب او، از همه سخنرانىهاى شما اثر تربیتىاش بیشتر بود.
«مطالعه بحارالانوار»
روزى در مسیر راه به علامه طباطبائىقدس سره برخورد کردم، از ایشان خواستم مرا نصیحت کند! فرمود: بحار را زیاد مطالعه کنید و از روایتهاى آن ساده نگذرید.
(آیا این بد نیست که مطالعه روزنامه مؤمنى بیشتر از منابع دینى او باشد؟!)
«برکت کلاس بچهها»
قبل از انقلاب یکدوره روش کلاسدارى براى طلبهها در قم گذاشته بودم، مدّتى پس از پایان کلاسها طلبهاى به در خانه ما آمد و گفت: من مىخواهم دست شما را ببوسم. گفتم: شما از من بهترى، قصّه چیست؟ گفت:
پس از اتمام دوره، به شمال رفتم و براى بچهها کلاس دائر کردم، یکى از جوانها در سایه قصهها و مطالب کلاس، نماز خوان شد. روزى پدرش آمد و به من گفت: من مىخواهم در مقابل این کار بزرگ که فرزند مرا با نماز آشنا کردهاى، خدمتى به شما کرده باشم و اصرار کرد که احتیاج من در زندگى چیست؟ بالاخره بعد از اصرار وقتى فهمید من خانه ندارم، به قم آمد و خانهاى براى من خریدارى کرد و امشب اوّلین شبى است که به خانه جدید مىرویم، آمدم از شما تشکّر کنم.
«ورزش یا کلاس؟!»
زمان طاغوت براى تبلیغ به منطقهاى رفته بودم. هرچه از مردم دعوت مىشد، کمتر کسى به مسجد مى آمد. در نزدیکى مسجد جوانها والیبال بازى مى کردند. از آنها خواستم تا همبازى آنان شوم. با تردید پذیرفتند، عبا و عمامه را کنار گذاشته و قدرى والیبال بازى کردم.
هنگام اذان شد، از آنها تقاضا کردم که با من به مسجد بیایند و 5 دقیقه نماز و ده دقیقه به صحبت من گوش کنند. آنان پذیرفتند و از آن پس هرشب جوانها به مسجد مىآمدند.
«بلد نیستم!»
جلسه پاسخ به سؤالات بود و من مسئول پاسخگویى به سؤالات. سؤال اوّل مطرح شد، گفتم: بلد نیستم. سؤال دوّم؛ بلد نیستم. سؤال سوّم؛ بلد نیستم. تا بیست سؤال کردند؛ بلد نبودم، گفتم: بلد نیستم. گفتند: مگر اسم جلسه پاسخ به سؤالات نیست؟ گفتم: پاسخ به سؤالاتى که بلدم. خوب اینها را بلد نیستم. خداحافظى کرده، سالن را ترک کردم.
مردم بهم نگاه کردند و از سالن به خیابان ریختند و دور من جمع شدند و یکى یکى مرا بوسیدند. مى گفتند: عجب شیخى! صاف مى گوید بلد نیستم! و مرا دعوت کردند که براى آنها سخنرانى و کلاس داشته باشم.
«علم مفید»
استاد ما مى گفت: افرادى بودند که وقتى نزد آنها از کسى غیبت مى شد، حالشان بهم مى خورد و مثل اینکه برق آنها را گرفته باشد، به خود مى لرزیدند.
مى فرمود: به راستى اینها عالم هستند، علم مفید این است. علم مفید با خشیت خدا همراه است.
«برداشتهاى جدید»
یکى از کسانى که اعدام شد روزى آمد قم و به من گفت: طلبه ها را جمع کن حرفهاى تازه اى دارم. جلسه تشکیل شد و او برداشتهاى جدید و تفسیرهاى امروزى پسند از قرآن داشت. من گفتم: شما این حرفها را از کجا آورده اى؟
گفت: اینها استنباط و برداشتهاى جدید من است.
گفتم: اوّلاً شما سواد چندانى ندارى. ثانیاً شما حق ندارى چنین برداشت کنى. باید ببینى امامان معصومعلیهم السلام از این آیات چه فهمیده اند؟ باید با جوّ قرآن آشنا بشوى. حالا براى اینکه مشکل حل شود، خوب است شب جمعه به مجلس استاد مطهرى برویم و شما مطالب خود را عرضه کنید.
ایشان گفت: اگر این حرفها را به مطهرى بگوئید، شما خائن هستید. این اسلام نابى است که من دوست دارم شما طلبه ها بدانید. گفتم: این چه اسلامى است که گویندهمىخواهدطلبهبفهمد،امانمىخواهداستادشبفهمد.
«زندگى استاد»
روزى به شهید مطهرى(ره) مطلبى را گفتم که ایشان خندید. گفتم: شما استاد ما هستى و علامه طباطبایى استاد شماست. اگر شما چند روزى به مدرسه فیضیّه تشریف مى آوردید و طلبهها سادگى زندگى شما، ظرفشستن ولباسشستن شما را از نزدیک مىدیدند، درس بزرگى براى آنان بود.
این صحنهها مشکلات را برایشان آسان وبه زندگى دلگرم مىکند.
«الگوگیرى از استاد»
استادى داشتم که کتابهایش را در دستمالى مى گذاشت و به کلاس درس مى آمد. وقتى ما استاد را اینگونه مىدیدیم، از نداشتن کیف غصه نمىخوردیم.
«شهامت در تبلیغ»
زمان طاغوت به شهرى رفته بودم. با شرکت گروهى از فرهنگیان وطلاب و سرشناسهاى شهر، جلسه اى مخفیانه، تشکیل شده بود. جلسه از ساعت 12 تا 3 نیمه شب طول کشید. بحث این بود که با این شاه و برنامه هایش چه باید کرد؟ هرکس چیزى گفت. من گفتم: ما باید این سد منیّت را بشکنیم. به جاى اینکه منتظر آمدن جوانها به مسجد باشیم، عبا را کنار بگذاریم و پاى تخته سیاه برویم، باید شهامت داشته باشیم، آن وقت مثالى زدم. گفتم: حدیث داریم نگهداشتن بول، مضر و نمازخواندن در این حالت مکروه است. اگر با وضو به مسجد رسیدى و احتیاج به آب پیدا کردى، در صورتى که بول کنى و وضو بگیرى، به نماز جماعت نمى رسى، اسلام مى گوید: از نماز جماعتى که آن قدر ثواب دارد، صرف نظر کن و بول را نگه ندار.
اما ما گاهى ساعتها در جلسهاى مى نشینیم در حالى که بول خود را نگه داشته ایم و شهامت بیرون رفتن و ادرار کردن را نداریم و مى گوئیم زشت است. کسى که شهامت این کار را ندارد، نمى تواند مردم را براه بیندازد. تا من این را گفتم، جمعیّتى بلند شدند و راه افتادند. معلوم شد همه ادرار داشتهاند.
«اشتباه در تبلیغات»
گروهى از بازاریان در شهرى براى ایام فاطمیّه از من دعوت کردند تا در مسجد بازار سخنرانى کنم. گفتم: آقایان در این ایام باید از کسى دعوت کنید که درباره حضرت زهراعلیها السلام کتابى نوشته باشد. ثانیاً بجاى مسجد، تمام دختران دانشجو و دانش آموز را در سالنى دعوت کنید تا ایشان درباره زن نمونه صحبت کند.
شما مرتکب چند اشتباه شده اید: انتخاب گوینده، انتخاب شنونده و انتخاب مکان. به جاى آیة الله ابراهیم امینى نویسنده کتاب بانوى نمونه مرا انتخاب کردهاید، به جاى دخترها پیرمردها را و به جاى دبیرستان، بازار را برگزیدهاید. دعوت کنندگان ساکت شدند و رفتند.
«به تو بودم!»
دیوانهاى وقت نماز وارد مسجد شد و با صداى بلند به مردم گفت: همه شما دیوانه هستید. همه خندیدند. گفت: همه شما چه و چه هستید. باز همه خندیدند. آنگاه آمد صف جلو و رو کرد به پیشنماز و گفت: آقا به تو بودم. بعد از صف اوّل شروع کرد و یکى یکى گفت: به تو بودم، به تو بودم، این دفعه مردم عصبانى شده دیوانه را بغل کردند و از مسجد بیرون انداختند.
از این دیوانه یاد گرفتم که گاهى باید گفت: به تو بودم و سخنرانى عمومى تاثیر ندارد، سخنرانى خصوصى بیشتر اثر مىگذارد.
«تماشاى برنامه خودم»
شخصى از من پرسید: آیا سخنرانىهاى خودت را هم با نوار گوش مىکنى؟
گفتم: بله، خوب هم گوش مى کنم. چون در آن وقت است که نقاط ضعف و قوّت خود را مى فهمم.
«تکبّر در صلوات»
با اتوبوس از قم به تهران مى آمدم و برمى گشتم. روزى بعد از برنامه، با اتوبوس به سمت قم در حرکت بودم. نزدیک بهشت زهرا که رسیدیم خواستم بگویم: براى شادى ارواح شهدا صلوات، دیدم در شأن من نیست و من حجة الاسلام و...
به خودم گفتم: بى انصاف! خودت و موقعیت تو از شهدا است، تکبّر نکن. بلند شدم و باز نشستم، مسافران گفتند: آقا چته؟ صندلیت میخ داره؟ گفتم: نه. خودم گیر دارم!
بالاخره از بهشت زهرا گذشته بودیم که بلند شدم و گفتم: صلوات ختم کنید. آنجا بود که فهمیدم که علم و شخصیّت سبب تکبّر من شده است.
«در مَثَل، مناقشه نیست!»
در یکى از برنامه ها که موضوع بحثم نگاه بود، براى بیان این مطلب که نگاه به زن نامحرم اگر عمیق و ادامه دار باشد، حرام است و اگر گذرا و سطحى باشد، اشکالى ندارد، این گونه مثال زدم که در خیابان یک ماشین هندوانه مى بینید، گاهى به مجموعه هندوانه ها نگاه مى کنید و گاهى یک هندوانه را زیرنظر مى گیرید.
در طول هفته تلفن هاى زیادى زدند که مگر خانمها هندوانه هستند؟
در برنامه بعد سخنم را اصلاح کردم و جمع خانمها را به گلستان گلى تشبیه کردم و در پایان گفتم:
در مَثَل، مناقشه نیست.
«روضه حضرت ابوالفضل علیه السلام»
زمستان 57 بود و هوا بسیار سرد و نفت بسیار کم بود. شب عاشورا به مجلسى رفتم و خواستم روضه حضرت ابوالفضل علیه السلام را بخوانم، روضه را اینگونه بیان کردم و گفتم:
شما سالهاست که روضه ابوالفضل علیه السلام را شنیده اید، ابوالفضل دستهایش را زیر آب برد و خواست آب بنوشد، دید دیگران عطش بیشترى دارند، آب نخورد و به دیگران داد. شما هم که آمدى روضه ابوالفضل، اگر نفت دارى و همسایه ها از سرما مى لرزند، نفت را در بخارى همسایه بریز.
مردم متحیّر بودند با این روضه من بخندند یا گریه کنند!
«هشدار به مبلّغان»
قبل از انقلاب در یک سفر تبلیغى وارد دبیرستانى شدم. بچه ها در حال بازى بودند و رئیس دبیرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطیل و بچه ها را براى سخنرانى من جمع کرد.
من هم گفتم: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اسلام طرفدار ورزش است والسلام. این بود سخنرانى من، بروید سراغ ورزش.
رئیس دبیرستان گفت: آقا شما مرا خراب کردى! گفتم: این کار آثار خوبى ندارد. بچه ها را از بازى شیرین جدا کردن و پاى سخن من آوردن. آنان تا قیامت نگاهشان به هر آخوندى مى خورد مىگفتند: اینها ضد ورزش هستند. و با این حرکت از آخوند یک قیافه ضد ورزش درست مىشد.
بچه ها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى. پرسیدند شبها کجا سخنرانى دارید. من هم آدرس مسجدى که در آن برنامه داشتم را به بچه ها دادم. شب دیدم مسجد پر از جوان شد.
«حج یا تبلیغ در روستا»
یک سال مى خواستم به حج بروم، با خود گفتم: امسال مىخواهم حجّم، حجّى حساب شده باشد. لذا از یک هفته قبل شروع کردم به مطالعه آیات و روایات حج و بعد به سراغ حسابرسى مالى و وصیتنامه رفتم، از دوستان و بستگان حلالیت طلبیده و براى اینکه حج مقبولى باشم، نیت کردم به نیابت از امام زمان علیه السلام به حج بروم. غسل توبه کردم، غسل حج کردم و به خیال خودم حج شسته رفته اى را شروع کردم.
در پله هاى هواپیما ندایى مرا میخ کوب کرد؛ آقاى فلانى تو که قصدت را خالص کرده اى و به نیابت امام زمانعلیه السلام راهى مکه هستى، آیا اگر وظیفه ات انصراف از حج و اعزام به روستاى کوچکى در منطقه اى دور دست و حدیث گفتن براى عده اى محدود باشد، انجام وظیفه مى کنى؟
دیدم دلم به سمت مکه است، نه وظیفه.
گفتم: خدایا! از تو متشکرم که در لحظههاى حساس مرا به خودم مىشناسانى.
«گفتگو کنار ضریح پیامبرصلى الله علیه وآله»
به دنبال فرصتى بودم که ضریح پیامبرصلى الله علیه وآله را ببوسم که یکى از وهابىها گفت: این آهن است و فایده اى ندارد!
گفتم: ضریح پیامبر آهن است ولى آهنى که در جوار پیامبرصلى الله علیه وآله است، اثر خاصى دارد. مگر شما قرآن را قبول ندارى؟ قرآن مى گوید: پیراهن یوسف علیه السلام چشمان یعقوب علیه السلام را شفا داد. پیراهن یوسف علیه السلام پنبه اى بود، امّا چون در جوار یوسف علیه السلام بود شفا داد.
«نعمتهاى سیاسى»
در سفرى که به یکى از کشورهاى اسلامى داشتم، جوانى به من گفت: ما اینجا در مسجد فقط حق داریم اذان بگوئیم. اگر ممکن است دولت ایران از دولت ما بخواهد که اجازه دهند ما مسلمانان، بیرون از مسجد هم "اللّه اکبر" بگوئیم! و از من پرسید: راست است که در ایران در خیابانها نمازجمعه مى خوانند؟ گفتم: بله. گفت: شما در نور هستید و ما در ظلمت.
«آفریقا و فقر»
در سفر به آفریقا، از خیابانى گذر مى کردم که دیدم استخوان چربى را در سطل زباله انداختند و بدنبال آن سگها و آدمها و گربه ها با هم به طرفش دویدند.
آنجا بود که جوان هفده سالهاى را دیدم که از شدّت گرسنگى چوب مى جوید.
«کارت شناسایى»
در جبهه کارت شناسایى نداشتم. به اطمینان اینکه فرد شناخته شده اى هستم، بدون کارت در هر پادگانى وارد مى شدم؛ تا اینکه یک پادگان یکى از رزمندگان بسیج گفت: نمى گذارم داخل بروى .
گفتند: ایشان. گفت: هرکه مى خواهد باشد.
پرسیدم: اهل کجائى؟
گفت: فلان روستا.
گفتم: برق و تلویزیون دارى؟
گفت: نه.
گفتم من را مى شناسى؟
گفت: نه.
گفتم: امام خمینى را مى شناسى؟
گفت: بله.
گفتم: امام را دیده اى؟
گفت: نه.
پرسیدم: عکس او را دیده اى؟
گفت: بله.
گفتم: اگر امام الآن به شما بگوید خودت را از هواپیما بینداز مى اندازى؟
گفت: فورى مى اندازم.
او گرچه امام را ندیده بود؛ ولى خداوند مهر امام را در دل او انداخته بود و وجود امام او را به راه انداخته بود.
«حساب مال از خون جداست»
یکى از بازارىها به من گفت: با توجّه به خدمات بازارىها، چرا شما کمتر از آنها تجلیل مى کنید؟
گفتم: درست است که شما پشتوانه انقلاب بودهاید، امّا در جنگ این جوانها هستند که با خون خویش حرف اوّل را مى زنند. آنگاه مثالى زدم و گفتم: شکى نیست که هم حضرت خدیجهعلیها السلام به اسلام خدمت کرده هم حضرت على اصغرعلیه السلام، امّا شما تا به حال براى على اصغرعلیه السلام بیشتر گریه کرده اى یا حضرت خدیجهعلیها السلام؟ حساب مال از خون جداست.
«عاشورا در هند»
ماه محرم در هند بودم. هند بیش از بیست میلیون شیعه دارد. در شهرى بودم که هفتاد هزار شیعه داشت و متأسّفانه یک طلبه هم نبود. آنان گودالى درست کرده بودند که پر از آتش گداخته بود و با پاى برهنه و با نام حسینعلیه السلام از روى آتش مى گذشتند. وقت خوردن غذا که رسید، یک نان آوردند به اندازه نان سنگک، براى 40 نفر و عاشقان حسینى با لقمه اى نان متبرّک، صبح تا شام عاشورا بر سر و سینه مىزدند. در حالى که در ایران در یک هیئت دهها دیگ غذا مى گذارند و چقدر حیف و میل مى شود؟!
«هدایا را ساده نپنداریم»
براى سخنرانى به کارخانه اى رفته بودم. در آنجا کارگرى به من کتابى داد، معموًلا کتابى که مجّانى به انسان مى دهند، مورد بى توجّهى قرار مى گیرد، کتاب را آوردم منزل و کنارى گذاشتم. بعد از چند روز تصادفاً نگاهى به کتاب انداختم، دیدم "اللّهاکبر" عجب کتاب پرمطلبى است! آنگاه یک برنامه از آن کتاب که نوشته یکى از علماى مشهد بود تهیه کردم.
آرى، گاهى یک کتاب عصاره عمر یک دانشمند است، گاهى یک کادو درآمد ماهها زحمت یک کارگر است و گاهى یک سخن نتیجه و رمز پیروزى یا شکست یک انسان است.
«اذیّت با لیموترش»
پایان مأموریت یکى از محافظینم رسیده بود، به او گفتم: مدّتى باهم بودیم، اگر از من عیب و ایرادى دیدى بگو. گفت: در سفرى، شخصى لیموترشى به شما داد، شما هم لیموترش را سوراخ کردى و هنگام حرکت مرتّب مِک مى زدى و من پشت فرمان مى لرزیدم. دو ساعت با این لیموترش جان مرا در آوردى. اى کاش لیموترش را سریع مى خوردى یا نصفش را به من مىدادى.
«هرکسى به قدر وسعش»
در یکى از برنامه هاى پخش مستقیم رادیو شرکت کرده بودم. مردم تلفن مى زدند و من پاسخ مى گفتم.
خانمى سؤال کرد: ما در عروسى ها جشن بگیریم یا نه؟ چون بعضى مى گویند: هیچى به هیچى. مهریه یک جلد کلام اللّه مجید و نیم کیلو نبات و خلاص. بعضى ها هم بریز و بپاش زیاد دارند.
گفتم: نظر اسلام این است که هرکس بقدر وسعش. لکن سرمایه داران نباید اسراف کنند و فقرا نباید بخاطر زندگى و مراسم ساده، دست از ازدواج بردارند.
«کجا بودیم؟!»
در زمان طاغوت مرا به دبیرستانى بردند تا سخنرانى کنم. به من گفتند: اینجا دبیرستانى مذهبى است. وقتى وارد جلسه شدم وگفتم: «بسماللَّه الرّحمن الرّحیم» سر و صدا کردند و هورا کشیدند، قدرى آرام شدند گفتم: «بسماللَّه الرّحمن الرّحیم» باز هورا کشیدند، مدّت زیادى طول کشید هر چه کردم حتّى موفّق نشدم یک بسماللَّه بگویم. شگفت زده بودم، دوستان گفتند: حاج آقا چرا تعجّب مىکنید؟ آیا مىدانید که حدود 73 یهودى و 54 بهایى مسئولیّت آموزش تعلیمات دینى دانش آموزان را به عهده دارند.
«تعصّب بىجا»
جوانى به من گفت: حاج آقا شما خیلى به گردن من حق دارى! من فکر کردم دلیلش این است که او از برنامههاى من حدیث یاد گرفته بعد گفت: شما حقّى دارى که هیچ کس ندارد. گفتم: موضوع چیست؟
گفت: نامزدى داشتم پدرزنم به خاطر تعصّب بىجا اجازه نمىداد ما همدیگر را ببینیم و مىگفت: در زمان عقد نباید داماد به خانه ما بیاید. ما مىخواستیم همدیگر را ببینیم، امّا پدر نمىگذاشت. نقشهاى کشیدیم، عروس خانم به پدرش مىگفت: به کلاس حاج آقا مىروم، من هم به همین بهانه از خانه بیرون مىآمدم و با هم به پارک مىرفتیم و بستنى مىخوردیم.
«پرتگاه آتش»
به روستایى رفتم که مردم آن اختلاف داشتند و دو دسته شده بودند و بطور کلّى روابط میان آنان قطع بود، حتّى مینىبوس این محلّه با آن محلّه جدا بود و کسى از این محلّه با آن محل ازدواج نمىکرد.حتّى یکنفر قطعه زمینى داده بود براى ساخت حمام، ولى گفته بود راضى نیستم کسى از آن محلّه به این حمام بیاید!
به یاد این آیه قرآن افتادم که قرآن اختلاف مردم را آنقدر خطرناک مىداند که مىفرماید: شما بر لبه پرتگاه آتش قرار داشتید، امّا خداوند شما را نجات داد و با هم متّحد و برادر شدید. آرى تفرقه و اختلاف زمینه سقوط و هلاکت است.
«امداد الهى»
وقتى فتواى حضرت امام خمینىرضى الله عنه در مورد قتل سلمان رشدى صادر شد گفتم باید برنامهاى ویژه تهیه کنم، امّا وقتى براى تحقیق نبود، هر چه فکر کردم مطلبى بیادم نیامد با همکاران و دوستان تماس گرفتم یکى گفت: مریضم، یکى مسافر، یکى ...
حالتى خاص به من دست داده بود، وارد کتابخانه شدم و گفتم: خدایا! صحبت از حمایت از رسول توست، من هم هیچى بلد نیستم، خودت کمکم کن.
آن شب به سراغ هر کتابى رفتم و باز کردم همان صفحه و مطلبى مىآمد که مىخواستم (مثل اینکه خداوند فرشتهها را به کمک من فرستاده بود).
«پُز عالى، جیب خالى»
عازم تهران بودم، قباى نوى پوشیدم و فراموش کردم پولهایم را از لباس قبلى بردارم. در اتوبوس نشستم و بسوى تهران حرکت کردم. اواسط راه شاگرد شوفر آمد که کرایهها را جمع کند که متوجّه شدم جیبم خالى است، به راننده گفتم واقع قصه این است که من لباسم را عوض کردهام و پول همراهم نیاوردهام. راننده گفت: مهمان من باشید گفتم: فایده ندارد چون به تهران هم برسم پولى ندارم! لطفاً همین جا مرا پیاده کنید. راننده بامعرفت گفت: خرج تهرانت هم با من.
«توهین به بچهها»
در ایام محرم منبر رفته بودم، یک مرتبه دیدم مردى آمد و بچهها را بلند کرد و بعد گروهى از شخصیّتهاى مملکتى وارد شدند. به محض اینکه این صحنه را دیدم گفتم: کسى حق ندارد بچهها را بلند کند مگر اینکه خودشان بخاطر احترام بلند شوند!
متأسفانه در مجالس ما به بچهها زیاد بىاعتنایى مىشود.
«تبلیغ چهره به چهره»
من جوانى کم سن و سال بودم، امّا به مطالعه احادیث علاقه داشتم. وقتى حدیثى مىخواندم و پدرم مىگفت مثلا بروم پنیر بخرم، به مغازه بقالى نزدیک خانه پدرم مىرفتم و به او مىگفتم: مىخواهى براى شما یک حدیث بخوانم؟ او مىگفت: بخوان.
روزى مرد بقال گفت: آنقدر که تو براى من حدیث گفتى، پاى منبرها نشنیدهام.
«وکالت مجلس»
در انتخابات مجلس شوراى اسلامى بعضى از دوستان به من اصرار مىکردند که نامزد نمایندگى مجلس بشوم، ازپدرم کسب تکلیف کردم ایشان گفت: من راضى نیستم گفتم: چرا؟ گفت: اگر وکیل مجلس شوى در جهت ارشاد و تبلیغ مردم مدیون آنها مىشوى، مدیون شدن آسان است، امّا از زیر دِین آزاد شدن کار اولیاى خداست و تو از اولیاء نیستى.
«انتخاب همکار»
تصمیم گرفته بودم یکى از برادران روحانى را براى همکارى دعوت کنم. روزى نشستم تا با او گفتگوهاى مقدماتى را مطرح کنم. همینطور که نشسته بود کمى گچ به لباس او ریخت، دیدم مدّت زیادى مشغول فوت کردن لباسش شد، از تصمیم خود منصرف شدم و پیش خود گفتم: کسى که در مقابل ذرّهاى گچ اینقدر حسّاسیت نشان مىدهد، چطور مىخواهد در راه همکارى، خودش را به آب و آتش بزند.
«شیوه جذب»
از یکى از مجتهدین نجف که هزاران طلبه نزد او درس خواندهاند پرسیدم: شما چگونه مجتهد شدید گفت: در محله ما آقایى بود که شبها براى دو سه نفر حوزه شبانه داشت من هم روزها کار مىکردم و شبها نزد ایشان مىرفتم، این عالم بزرگ ابتدا براى ما یک قصه مىگفت و ما مىخندیدیم بعد درس را شروع مىکرد، اینگونه ما عاشق درس و حوزه شدیم.
«ظلم به سیاهان»
در سفرى که به بعضى از کشورهاى آفریقایى داشتم، براى مردم سخنرانى مىکردم و مترجم هر چند جمله را که ترجمه مىکرد آفریقایىها به وجد و خوشحالى مىآمدند. به یاد دارم یکى از حرفهایى که زدم این بود که ما در تهران یکى از خیابانها را بنام آفریقا نامگذارى کردهایم و حرف دیگر این بود که گفتم: امام خمینى فرمان داد گروگانهاى سیاه را آزاد کنند براى اینکه گرچه اینها هم جنایتکار هستند، امّا چون در طول تاریخ به نژاد سیاه ظلم شده ما اینها را آزاد مىکنیم.
«خَشیت »
به ملاقات یکى از مجروحان جنگى رفتم که در دستش ترکش بود و بنا بود دستش را قطع کنند. از من پرسید: وقتى دست راستم قطع شد باز بخاطر گناهانى که با دست چپم انجام دادهام کیفر خواهم دید و دست چپم علیه من در قیامت شهادت خواهد داد و یا اینکه خداوند مرا خواهد بخشید؟ گفتم: براستى خداوند چه بندگانى دارد!
«رهبر بیل بدست»
در زمان طاغوت جوانى عکسى را پیش من آورد که نشان مىداد رئیس جمهور یکى از کشورهاى کمونیستى در حال بیل زدن است.
به او گفتم: تو رهبرى همچون علىعلیه السلام دارى که سالها بیل زد و محصول کارش را وقف محرومان کرد، چرا اینقدر در غفلتى و خود را بى ارزش مىدانى؟!
«پشت جبهه»
در دوران هشت سال دفاع مقدّس روزى به منزل مرحوم آقاى کوثرى (سید روضهخوان و از منبرىهاى قدیمى و مرثیهخوان حضرت اباعبداللَّه الحسینعلیه السلام) رفتم تا از پدرش عیادت کنم.
پیرمرد به صورت مشتى استخوان در گوشهاى افتاده بود، ولى مىگفت: من فکر کردم که باید کارى براى انقلاب بکنم و سهمى در جنگ داشته باشم، پیش خود گفتم: شبها که خوابم نمىبرد، شبى چند ساعت رادیو عراق را خوب گوش مىدهم و وقتى مصاحبه اسراى ایرانى را پخش مىکنند، مشخصات آنها را یادداشت مىکنم و روز بعد به خانوادهشان در هر شهرى که باشند تلفن مىکنم و آنها را از نگرانى درمىآورم. مدتهاست که چنین کارى را ادامه دادهام.
«بىپیر مرو تو در خرابات »
در سفرى چند جوان را دیدم که کار تحقیقى روى قرآن انجام مىدهند. گفتم: سواد شما چقدر است؟ گفتند: مایه عربى نداریم، امّا در رشته خود دانشجویان خوشفکرى هستیم. گفتم: عزیزان من! بىپیر مرو تو در خرابات، برادران من! کبابپزى هم تخصّص مىخواهد وگرنه گوشتها توى آتش مىافتد.
از آنها پرسیدم: «وَ لا یُسرِف فِى الْقَتْل»(148) یعنى چه؟ گفتند: یعنى در کشتن اسراف نباید کرد گفتم: پس یکى دو نفر را مىشود کشت؟ گفتند: پس معناى آیه چیست؟
گفتم: در زمان جاهلّیت وقتى دو قبیله با هم مىجنگیدند به انتقام یک کشته دهها نفر را مىکشتند، این آیه مىگوید یک نفر در مقابل یک نفر.
«محاسبات غلط»
رئیس یکى از هیئتهاى عزادارى نزد من آمد وگفت: براى امسال واعظى خوش صدا مىخواهیم. گفتم سواد؟ گفتند: سواد مهم نیست، چرا که ما مىخواهیم مجلس شلوغ بشود و کارى به سواد نداریم. ما حساب کردهایم اگر آبگوشت بدهیم، 200 نفر مىآید و با برنج 400 نفر، امّا اگر یک آقاى خوش صدا بیاید 700 نفر جمع مىشود.
«مایه حیات»
در بیمارستان بسترى بودم و حالم وخیم بود، چند سِرُم وصل کردند تا حالم بهتر شد. پزشک بالاى سَرَم آمد وگفت: حالتان چطور است؟ گفتم: الحمدللَّه بهترم. او اشاره به سِرُم کرد وگفت: «وَ جَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ کُلَّ شىءٍ حّىٍ»(149) آب را مایه حیات هر چیزى قرار دادیم. گفتم: حالا فهمیدم!
«کراوات»
براى تبلیغ به چند کشور اروپایى سفر کردم، روزى در کشور اتریش مقالهاى را به من نشان دادند که درباره کراوات بود. در این مقاله گروهى از دانشمندان اتریش گفته بودند بىخاصیّتترین و بىمعناترین لباس، کراوات است، چون نشان دهنده هیچ چیز نیست، نه نشاندهنده تحصیلات است، نه شغل، نه گرم مىکند و نه سرد. جالب ایناست که اروپا در حال برگشت است، امّا بعضى در ایران آرزو مىکنند که ولو نیم ساعت هم شده داماد کراوات بزند.
«کلاس روى خاک»
در هندوستان ملاقاتى داشتیم با وزیر آموزش و پرورش، مقالاتى پیرامون آموزش و پرورش هند به ما دادند که در یکى از آنها نوشته بود: ما در هند هفتاد هزار مدرسه داریم که نیمکت و حصیر ندارد. یعنى بچههاى هندى روى خاک مىنشینند و درس مىخوانند و دکتر به دنیا صادر مىکنند.
«درخت مقدّس»
در موزه جنگ کره شمالى درختى نیمه سوخته را دیدم پرسیدم: این درخت چیست؟
گفتند: این درخت مقدّس است، زیرا در زمان جنگ یک ماشین سرباز زیر این درخت بوده که هواپیماهاى دشمن، منطقه را بمباران مىکنند و یکى از بمبها روى این درخت مىافتد و این درخت خودش مىسوزد، امّا سربازان کنارش سالم ماندند.
ملاحظه مىکنید که کشور بىدینى درخت جامدى را که بخاطر چند سرباز سوخته مقدّس مىداند، امّا ما امام حسینعلیه السلام را تقدیس مىکنیم چونکه براى حیات انسانها سوخت، براى بعضى جاى سؤال است!!
«گلایه از خودىها»
شخصى به من گفت: به این خانمهایى که فُکُلهایشان را بیرون گذاشتند تذکّرى بده، گفتم: گوش نمىکنند، همانطور که به شما مىگویم موقع نماز بازار را تعطیل کن گوش نمىدهى.
چقدر ما به هیئتهاى عزادارى گفتیم: طورى عزادارى کنید که نماز صبح قضا نشود، امّا گوش ندادند. چقدر گفتیم که خوانندههایى که سابقه بد دارند و یا با غنا مىخوانند دعوت نکنید، امّا کو گوش شنوا. پس همه با هم گوش نمىدهیم.
«اشتباه انسان»
در یکى از سفرهاى خارجى به کشورى رفتم که مسلمان نبودند. به مدرسهاى وارد شدم، دانشآموزان بعد از غذا خوردن، دست بدعا برداشتند و رهبرشان را مخاطب قرار داده مىگفتند: تو به ما ناندادى، تو به ما آب دادى، ما آزادى را از تو داریم، ما به تو عشق مىورزیم و...!!
دقّت کردم دیدم همان چیزى را که ما به خدا مىگوئیم، آنها به انسانى مىگویند که ناتوان است. گفتم: واقعاً چقدر انسان بىدین در اشتباه است!
«پرسشگر لجباز»
شخصى پرسید: بول و عرق بدن هر دو ساخت کُلیه است، چطور بول نجس ولى عرق پاک است؟ گفتم: نمىدانم چون طبّ نخواندهام.
گفت: همین که گفتم، هر دو ساخت کلیه است! گفتم: آقا من نمىدانم. گفت: باید جواب بدهید!
مثالى برایش زدم، گفتم: گاهى یک خال روى دماغ عروس سبز مىشود که او را زشت مىکند، همان خال کنار لب او مىروید او را زیبا مىکند، و این در حالى است که ترکیبات شیمیایى خالها تفاوتى ندارد. حالا شما فرض کنید ترکیبات شیمیایى بول و عرق یکى باشد، امّا محل خروج آنها فرق مىکند، شاید خود همین دلیل نجس بودن بول باشد.
«جلسات فامیلى»
در زمان طاغوت روزى آیة اللَّه شهید بهشتى(ره) به من زنگ زد که با شما کار دارم. از قم به تهران آمده خدمت ایشان رسیدم. به من فرمود: ما هر جا جلسهاى تشکیل مىدهیم ساواک تعطیل مىکند، طرحى داریم که مىخواهیم توسط شما پیاده کنیم. و آن اینکه ما از هر فامیل فردى و زبده را انتخاب مىکنیم تا شما براى این آنها یک دوره اصول عقاید بگوئید و آنها بنویسند، آنگاه شب جمعه و یا روز جمعه با افراد فامیل به عنوان دید و بازدید جلسه مىگذارند و درسها را منتقل مىکنند.من نیز پذیرفتم و همین کار را کردم.
«ارزش معلّمى»
مرحوم شهید مطهرى (ره) به من فرمود:
من خیلى خوشحالم که تو در معلّمى فردى موفّق هستى و نگرانم که مسئولیّت اجرایى به تو بدهند و از فیض معلّمى محروم شوى.
«بخل فرهنگى»
در موزه لوور پاریس مشغول بازدید بودیم و کارشناس ایرانى براى ما توضیح مىداد. رسیدیم به گروهى که یک نفر حرفهاى برایشان توضیح مىداد، کمى تأمّل کردم تا ببینم چه مىگوید، به محض اینکه فهمید ما هم به مطالبش گوش مىدهیم، فریادش بلند شد و با عصبانیت گفت: چرا به حرفهاى من گوش مىکنید؟ خیلى ناراحت شده بودم که با این همه ادّعا، چنین انسانهاى کم ظرفیت و چنین خصلتهاى زشتى در اروپا وجود دارد!!
«زهد اسلامى یا بخل»
در یک شهرى به جلسهاى براى سخنرانى دعوت شده بودم، پس از سخنرانى سفرهاى پهن کردند و نان و هندوانه آوردند. یکى از آنها گفت: آقا! ما مىخواهیم با غذاى ساده زهد اسلامى را پیاده کنیم. گفتم: این زهد اسلامى نیست، بلکه بخل است. چون زهد یعنى خودت نخور، نه اینکه به مهمانت نده. انسان باید میانهرو باشد.
«تاثیر تبلیغ»
زمان طاغوت براى جوانان و نوجوانان جلسه داشتم، شخصى به من گفت: زیاد خودت را خسته نکن اینها تا 18 سالگى به حرفهایت گوش مىکنند بعد یا به سربازى مىروند یا دانشگاه و در آن محیطهاى بزرگ غرق مسائل انحرافى و شهوانى مىشوند.
به او گفتم: فایده حرفهاى من این است که وقتى انسان فهمید حلال و حرام چیست؟ راه خدا و راه شیطان کدام است؟ بر فرض به راه انحراف کشیده شود، امّا باز مىگردد.
«زیارتنامهى ساختگى»
در یکى از کشورهاى آفریقایى با حضور بیش از یکصد امام جمعه، سمینار حج تشکیل شده بود و چند نفر هم از ایران شرکت کرده بودند. اداره سمینار بدست سعودىها بود، وقتى یکى دو بار از ایران صحبت شد، مسئول سمینار گفت: اینجا سمینار حج است نه سمینار ایران، اگر کسى درباره ایران صحبت کند باید سمینار را ترک کند.
من در فکر بودم که وقتى نوبت من شد چگونه صحبت کنم، بالاخره شب آخر تصمیم خودم را گرفتم و عکس بزرگى از مرقد پیامبرصلى الله علیه وآله تهیه کردم و زیارتنامهاى با آیات قرآن خطاب به پیامبرصلى الله علیه وآله ساختم. وقتى نوبت به من رسید، عکس را نصب کردم و پشت به مردم، خطاب به مرقد پیامبر کرده و گفتم: یارسولاللَّه شما هر چه گفتید خلافش را رفتار کردند؛ تو گفتى مکّه براى مردم است، اینها مکّه را منحصر به خود کردهاند! تو گفتى هر کسى وارد مکّه شود در امان است، امّا اینها امنیّت خانه خدا را مخدوش کردهاند! تو گفتى برائت از مشرکین لازم است، امّا اینها مىگویند مرگ بر امریکا و مرگ بر اسرائیل ممنوع است و...!
زیارتنامه مفصّلى خوانده و در پایان گفتم: یارسولاللَّه! حالا نگاهى کن به ایران تا خوشحال شوى؛ همه مسلمانان وابستهاند، ولى ایران مستقل. در همه پایتختهاى کشورهاى اسلامى فساد غوغا مىکند، ولى در ایران لانههاى فساد بستهاست، در تمام فرودگاههاى کشورهاى اسلامى مشروبات الکلى به فروش مىرسد، ولى در تهران کتاب و... سخنرانىام که تمام شد بعضى از روحانیون مرا بغل کرده و تشویق کردند.
«انحصار فکرى»
در زندان به ملاقات گروهى از منافقین رفته بودم، وقتى به قسمت خواهران سر زدم و علّت زندانى شدنشان را پرسیدم گفتند: اصرار در طرفدارى از منافقین. گفتم: مرا مىشناسید گفتند: نه، گفتم: مگر تلویزیون نگاه نمىکنید گفتند: دستور داریم که تلویزیون را نگاه نکنیم!!
«حساب قیامت»
به اتفاق همکاران خدمت حضرت امام خمینىقدس سره رسیدیم. باید گزارشى از کار ارائه مىدادم، من که سالها در تلویزیون حرف مىزدم در محضر امام دستپاچه شده تمام حرفها را در یک دقیقه به صورت ناقص گفتم و بعد از اتمام جلسه پیش خود گفتم: راستى قیامت چه خبر است؟ چگونه مىخواهیم در محضر خداوند و پیامبر صلى الله علیه وآله حساب پس بدهیم؟
«کفزدن یا صلوات»
در اجتماعى سخنرانى مىکردم، پس از سخنرانى عدّهاى کف زدند و عدّهاى صلوات فرستادند گفتم: اگر بجاى کف زدن صلوات بفرستید، ضمن تشویق من، چیزى هم براى قیامت خود ذخیره کردهاید.
«بدفهمى»
قبل از فرا رسیدن ماه محرم به مردم سفارش کردم صداى بلندگوى مساجد و تکایا را بلند نکنید تا موجب آزار مردم نشود.
شخصى در نامهاى به من نوشت: خدا تو را...! تو و امریکا یکجور هستید، هم آمریکا مىخواهد اللَّهاکبر نباشد هم تو مىگویى صداى بلندگوها را خاموش کنند!
گفتم: حرف من مزاحمت همسایهها بود، اگر شما واقعاً حزباللهى هستى برو بالاى پشت بام اذان بگو.
«از کدام منظر؟»
یکى از دوستان طلبه به من مىگفت: من مثل یک لامپ هستم و تو مثل خورشید! گفتم: چطور؟ گفت: من در مسجد براى صد نفر صحبت مىکنم و شما در تلویزیون براى چند میلیون. گفتم: این از یک منظر، امّا منظر دیگر قیامت است، اگر در قیامت هر دو خراب کرده باشیم، شما بخاطر در اختیار داشتن صد دل مؤاخذه مىشوید و من بخاطر چند میلیون دل! از من سؤال مىشود این همه دل خداوند به تو داد، چرا تو یک دل به خدا ندادى؟!
«دو نوع اسلام»
در مسجدالحرام دو ایرانى را دیدم که با هم صحبت مىکردند آنها مىگفتند: حالا که نفت ارزان شده پس وضع اقتصادى چه خواهد شد.
زائر عربى گفت: اینجا محلّ عبادت است، در مسجد بحث نفت و دلار جایز نیست. من گفتم: اتّفاقاً جاى این بحث همین جاست، چون سوره حمد مىگوید قیمت نفت را ارزان نکنید! گفت: کجاى سوره حمد چنین چیزى را مىگوید؟
گفتم: در این سوره مىخوانیم: «صِراطَ الَّذینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» در سورهاى دیگر مىخوانیم: «رَبِّ بِمَا أنْعَمْتَ عَلَىَّ فَلَنْ أکُونَ ظَهِیراً لِلْمُجْرِمِینَ»(150)؛
یعنى:«پروردگارا! بخاطر نعمتى که به من ارزانى داشتى، هرگز پشتیبان مجرمان نخواهم بود.»
از مجموع این دو آیه مىفهمیم که کسى که «انعمت علیهم» است نباید یار مجرم باشد و کشورى که صادر کننده نفت است و قیمت نفت را ارزان مىکند، «ظهیراً للمجرمین» است و او جزء «انعمت علیهم» نیست و کسى که جزء «انعمت علیهم» نبود، جزء «مغضوب علیهم» و یا «ضالین» است.
«مأمور خدا»
در حرم امام رضاعلیه السلام بودم که شخصى گفت: چند سال است طلبه هستى؟ گفتم: حدود بیست سال.
قدرى نگاه به من کرد و گفت: امیرالمومنینعلیه السلام هر وقتمالک اشتر را مىدید لذّت مىبرد، تو که لباس سربازى امام زمانعلیه السلام را پوشیدهاى، آیا وقتى امامعلیه السلام به تو نگاه مىکند لذّت مىبرد؟ گفتم: معلوم نیست!
گفت: روى این حرف فکر کن. بسیار دَمَق شدم.
«غیبت مجاز»
شخصى از من پرسید آیا غیبت مجاز هم داریم گفتم: بله.
زراره یکى از اصحاب خاص امام صادقعلیه السلام بود و بنى عباس در پى دستگیرى و اعدام او بودند. امام صادقعلیه السلام در جلسات پشت سر او بدگویى و غیبت مىکرد، بطورى که بنىعباس گفتند او جایگاهى نزد شیعه ندارد و از قتل او منصرف شدند. بعد امام به صورت پنهانى براى پسر زراره پیغام فرستاد که سلام پدرت را برسان و بگو: من شما را دوست دارم، امّا براى رفع خطر این مطالب را گفتهام.
«درس اخلاق گفتنى نیست»
یکى از نهادها مرا براى درس اخلاق دعوت کردند، پس از عبور از چند اتاق وارد سالنى شدیم، درها را بستند و گفتند اینها مسئولین اداره هستند. گفتم: مگر ما مىخواهیم هروئین تقسیم کنیم، ما که حرف محرمانهاى نداریم، مىخواهیم قرآن و حدیث بگوئیم، بگذارید همه بیایند و در جلسه شرکت کنند.
گفتند: آخر آنها در شأن این جمع نیستند. گفتم: مرحوم علامه طباطبائى(ره) مىفرمود: درس اخلاق گفتنى نیست، عمل است و همین کار شما ضّد اخلاق است.
«حواس جمع»
درحوزه قم استادى داشتم، هنگام درس از بس سرش را تکان مى داد گوشه عمامه اش شُل مى شد. از وقتى که گوشه عمامه اش شل مى شد، دیگر درس را نمى فهمیدیم و مشغول تماشاى رشته عمّامه او مى شدیم.
آرى قیافه و لباس معلّم مى تواند تمرکز فکر شاگردان را از بین ببرد.
«روحانى اطفال»
رفته بودم شهرک شهدا، خانواده شهدا جمع شدند و گفتند: حاج آقا اینها همه بچه هاى شهدا هستند، امّا کسى نیست برایشان صحبت کند. گفتم: هزار افسوس! چندهزار بچه شهید هستند، ولى یک قصه گو ندارند.
ما پزشک اطفال داریم، اما روحانى اطفال نداریم.
«لسان قوم»
من بارها گفته ام که مبلغ باید به لسان قوم و زبان مردم سخن بگوید. شهید مطهرى(ره) مى فرمود: یک خارجى آمده بود ایران و در بازگشت از او پرسیدند در ایران چه خبر؟ گفته بود مردم ایران وقتى بهم مى رسند مى گویند: آیا بینى شما کلفت است؟
این خارجى چون لسان قوم را نمى داند، دماغ شما چاق است را بینى شما کلفت است معنا مى کند، غافل از آنکه نه دماغ به معناى بینى و نه چاقى به معناى کلفتى است. دماغ به معناى مغز و چاق به معناى آمادگى و سلامت است. مثلاً فلانى کارچاق کن است، یعنى آماده مى کند.
«ایثار یک مبلّغ»
طلبه اى مى گفت: به روستایى رفتم که آب آشامیدنى نداشتند و هر روز زن و مرد با الاغ و قاطر به چند کیلومترى مى رفتند تا از چشمه اى آب بردارند. من این صحنه را که دیدم خیلى دلم سوخت، به قم آمده خانه مسکونى خود را فروختم و پولش را خرج لوله کشى فاصله چشمه تا روستا کردم. خانه را فروختم اما یک روستا داراى آب شد.
ایشان تا پایان عمر خانه نداشت. بعد از مرگش من این داستان را تعریف کردم، یک نفر داوطلب شد که براى فرزندانش خانه اى بخرد.
«اوّل باید کار فرهنگى کرد»
به شهردارى گفتم: آقاى شهردار! مى دانى چرا مردم با عشق و علاقه به عالم دینى سهم امام مى دهند و دست آقا را هم مى بوسند، ولى به شما با ناراحتى عوارض مى دهند؟ گفت: نه.
گفتم: چون از ابتدا با دلیل وبا آیه و حدیث اهمیّت مطلب را فهمیده و به دلیل ایمانش ایثار مىکند، ولى شما بدون چون و چرا و با چند قانون و تبصره درخواست پول مىکنید. پس باید اوّل با کار فرهنگى شناخت و آگاهى مردم را بالا برد، آنگاه از آنان انتظار داشت.
«دعا براى صوت قرآن»
شب بیست ویکم ماه رمضان، بعد از مراسم احیا وقرآن سر گرفتن، از جوانى پرسیدم: امشب از خدا چه خواستى؟
گفت: از خدا خواستم صداى خوبى به من بدهد که بتوانم قرآن را زیبا تلاوت کنم!
«بخشیدن عبا»
روزى شهید آیةاللَّه سعیدى (ره) بدون عبا از مسجد برگشت؛ گفتند: آقا عبایت کو؟ گفت: دیدم کنار خیابان بینوایى مى لرزد با خود گفتم: اگر در قیامت از تو بپرسند که شخصى از سرما مى لرزید و تو، هم قبا داشتى و هم عبا؛ چه جوابى مىدهى؟ لذا عبایم را به او دادم.
«تواضع علامه»
مرحوم علامه طباطبایى(ره) وقتى به مشهد مشرف مى شد؛ در صحن نماز مى خواند. وقتى نماز جماعت چند هزار نفرى تشکیل مى شد، حضرت علامه در صفهاى آخر مى ایستاد و نماز را مى بست و حال آنکه جلوى ایشان پر بود از عوام الناسى که به حسب ظاهر نمازشان صحیح و حمد و سوره شان درست نبود.
«اگر بگویم نمى دانم اشکالى ندارد؟!»
از مرحوم علامه طباطبایى (ره) صاحب تفسیر المیزان سؤالى کردند. ایشان فرمود: اگر بگویم نمى دانم اشکالى ندارد؟ گفتند: خیر آقا. فرمود: نمىدانم.
«روح بلند»
خدمت علامه طباطبایىقدس سره گفته شد، شخصى علیه تفسیرالمیزان کتابى نوشته است.
ایشان بدون اینکه غیظ کند و عصبانى شود فقط دو کلمه فرمودند: بسیار خوب.
«امام حسینعلیه السلام در انتظار مهمان»
عملیات والفجر بود که براى دیدن رزمندگان به جبهه رفته بودم. صحبت گردان شهادت شد. گفتند: براى شکستن خط، 250 نفر داوطلب شهادت لازم داریم، انبوهى از جمعیت هجوم آورده و بر سر انتخاب افراد دعوا شده بود تا اینکه با قرعه 250 نفر را انتخاب کردند.
شب قبل یکى از رزمندگان در عالم خواب مى بیند که امام حسینعلیه السلام حرم را جارو مى کند. مى گوید: دویدم جارو را بگیرم. حضرت فرمود: نه، یاران باوفاى من دارند مىآیند، مى خواهم خودم حرم را براى زائرانم جارو کنم.
«مهمترین دعاى شما چیست؟»
در سنین جوانى از مرحوم آخوند ملاعلى همدانى (ره) سؤال کردم: اگر شما بدانید دعاى مستجابى دارید چه چیز از خداوند مىخواهید؟
فرمود: اینکه خداوند من را بیامرزد.
خیلى تعجّب کردم که این عارف و عالم بزرگ چه خواهش و دعاى سادهاى دارد و حال آنکه در ذهن خودم دعاهاى بزرگ بزرگى مىپرواندم، ولى الآن که بیش از 50 سال سن دارم با آن همه مسئولیت و مطالعه و کتاب و... به این نتیجه رسیدهام که خواسته آن بزرگوار که عاقبت به خیرى بوده است، بزرگترین و بهترین خواسته من نیز هست.
-----------
143) نهجالبلاغه، خطبه 86 .
144) واقعه، 10 - 11.
145) آلعمران، 196.
146) نساء، 95.
147) احزاب، 33.
148) اسراء، 33.
149) انبیاء، 30.
150) قصص، 17.
«السعید من وعظ بغیره»(143)؛
«سعادتمند کسى است که از دیگران درس و پند و عبرت بیاموزد.»
از سخنان آن حضرت است که به امام حسنعلیه السلام مىفرماید:
«و اعرض علیه اخبار الماضین»؛
«داستان پیشینیان را به خاطرات عرضه بدار.»
در این بخش با تجربیات تبلیغى فرزانه فرهیخته مبلّغ نمونه جناب حجة الاسلام و المسلمین حاج شیخ محسن قرائتى که دهها سال عمر گرانمایهى خود را با موفقیت در راه تبلیغ اسلام و قرآن گذرانده آشنا مىشویم.
«تبلیغ ناموفّق»
اوائل طلبگىام به روستایى جهت تبلیغ اعزام شدم، آنها مقیّد بودند مبلّغ باید خوب و خوش صدا مصیبت بخواند و چون من نمىتوانستم، عذر مرا خواستند و من نیز آنجا را ترک کردم.
«توجّه به مستمعین»
ماه مبارک رمضان بعد از افطار سخنرانى داشتم. یک شب، گرم صحبت بودم و هوا خیلى گرم بود و جلسه کمى طول کشیده بود، یک نفر بلند شد و گفت: آقا! مثل اینکه امروز بعد از ظهر خوب استراحت کردهاى و افطار هم دعوت داشتهاى و خوب خوردهاى، من امروز سَرِ کار بودهام و خیلى خستهام و افطارى هم آشِ تُرش خوردهام، بس است، چقدر صحبت مىکنى!
«فوتبال به جاى سخنرانى»
جبهه جنوب رفته بودم، برادرانى را در حال توپ بازى دیدم، خواستند بازى آنان را براى سخنرانى من تعطیل کنند، گفتم: نه و اجازه ندادم، آنگاه خودم هم لباس را کنده و همراه آنان بازى کردم.
«عبودیّت، ثمره علم واقعى»
به علامه طباطبائىقدس سره گفتم: اوّل تحصیل و طلبگىام وقتى عبادت مىکردم حال بهترى داشتم، هر چه علمم زیادتر شده، حال و توجّهم کمتر شده دلیلش چیست؟
ایشان فرمود: دلیلش این است که اینها که خواندهاى علم حقیقى نبوده، اگر علم حقیقى و واقعى بود، تواضع انسان زیادتر مىشد.
امیرالمومنینعلیه السلام مىفرماید: «ثمرة العلم العبودیة» علم واقعى آن است که هر چه زیادتر مىشود، خشوع و عبادت انسان زیادتر شود.
«احتجاج در پاکستان»
گردهمایى بسیار مهمى در پاکستان بود، من هم با دعوت در آن جلسه شرکت کرده بودم. هرچند بعضىها تعریفهایى درباره شیعه داشتند، ولى اکثراً علما و دانشمندان اهل سنّت بودند و بر علیه شیعه صحبت مىشد.
نوبت به من رسید، فکر کردم چه بگویم، رفتم پشت تریبون وگفتم: نه شیعه و نه سنّى! همه خوشحال شده و برایم کف زدند. بعد گفتم: براى شیعه سه دلیل از قرآن دارم، اگر شما هم دارید ارائه دهید:
اوّل: قرآن مىفرماید: «السّابِقُونَ السّابِقُونَ * أوْلئِکَ الْمُقَرَّبُونَ»(144) حضرت على و امام حسن و امام حسینعلیهم السلام از سابقین هستند و ائمه چهارگانه اهلسنت (مالکى، شافعى، حنبلى، حنفى) همه از متأخرین مىباشند.
دوّم: قرآن مىفرماید: «وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذِینَ قُتِلُوا فِى سَبِیلِ اللّه أَمْوَاتاً»(145) و «فَضَّلَ اللّهُ الْمُجاهِدِینَ عَلَى الْقاعِدِین»(146) تمام پیشوایان شیعه، جهاد کرده و در راه خدا شهید شدهاند، ولى ائمّه چهارگانه اهلسنت چطور؟
سوّم: قرآن درباره اهلبیتعلیهم السلام مىفرماید: «إنَّمَا یُرِیدُ اللّهُ لِیُذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطهِّرَکُمْ تَطْهِیراً»؛(147) ولى درباره ائمه چهارگانه یک آیه هم نداریم.
«تأثیر عمل یا سخنرانى»
در اهواز کلاسهاى زیادى داشتم، در یکى از کلاسها عنوان درسم این بود: خداوند چرا در دنیا ما را به جزاى اعمالمان نمىرساند؟
براى این سؤال چند جواب آماده کرده بودم، ولى قبل از پاسخ به سؤال به جوانها گفتم: شما نیز فکر کنید و جواب بدهید. یکى از جوانها بلند شد و جوابى داد، دیدم جواب خوبى است و آن جواب در یادداشتهاى من نیست، قلم و دفتر خود را برداشتم و همانجا یادداشت کرده و آن جوان را هم تشویق کردم و گفتم: من این را بلد نبودم.
روز آخرى که خواستم از اهواز بیرون بیایم، یکى از دبیران گفت: عکس العمل شما در مقابل آن دانشآموز و قبول و یادداشت جواب او، از همه سخنرانىهاى شما اثر تربیتىاش بیشتر بود.
«مطالعه بحارالانوار»
روزى در مسیر راه به علامه طباطبائىقدس سره برخورد کردم، از ایشان خواستم مرا نصیحت کند! فرمود: بحار را زیاد مطالعه کنید و از روایتهاى آن ساده نگذرید.
(آیا این بد نیست که مطالعه روزنامه مؤمنى بیشتر از منابع دینى او باشد؟!)
«برکت کلاس بچهها»
قبل از انقلاب یکدوره روش کلاسدارى براى طلبهها در قم گذاشته بودم، مدّتى پس از پایان کلاسها طلبهاى به در خانه ما آمد و گفت: من مىخواهم دست شما را ببوسم. گفتم: شما از من بهترى، قصّه چیست؟ گفت:
پس از اتمام دوره، به شمال رفتم و براى بچهها کلاس دائر کردم، یکى از جوانها در سایه قصهها و مطالب کلاس، نماز خوان شد. روزى پدرش آمد و به من گفت: من مىخواهم در مقابل این کار بزرگ که فرزند مرا با نماز آشنا کردهاى، خدمتى به شما کرده باشم و اصرار کرد که احتیاج من در زندگى چیست؟ بالاخره بعد از اصرار وقتى فهمید من خانه ندارم، به قم آمد و خانهاى براى من خریدارى کرد و امشب اوّلین شبى است که به خانه جدید مىرویم، آمدم از شما تشکّر کنم.
«ورزش یا کلاس؟!»
زمان طاغوت براى تبلیغ به منطقهاى رفته بودم. هرچه از مردم دعوت مىشد، کمتر کسى به مسجد مى آمد. در نزدیکى مسجد جوانها والیبال بازى مى کردند. از آنها خواستم تا همبازى آنان شوم. با تردید پذیرفتند، عبا و عمامه را کنار گذاشته و قدرى والیبال بازى کردم.
هنگام اذان شد، از آنها تقاضا کردم که با من به مسجد بیایند و 5 دقیقه نماز و ده دقیقه به صحبت من گوش کنند. آنان پذیرفتند و از آن پس هرشب جوانها به مسجد مىآمدند.
«بلد نیستم!»
جلسه پاسخ به سؤالات بود و من مسئول پاسخگویى به سؤالات. سؤال اوّل مطرح شد، گفتم: بلد نیستم. سؤال دوّم؛ بلد نیستم. سؤال سوّم؛ بلد نیستم. تا بیست سؤال کردند؛ بلد نبودم، گفتم: بلد نیستم. گفتند: مگر اسم جلسه پاسخ به سؤالات نیست؟ گفتم: پاسخ به سؤالاتى که بلدم. خوب اینها را بلد نیستم. خداحافظى کرده، سالن را ترک کردم.
مردم بهم نگاه کردند و از سالن به خیابان ریختند و دور من جمع شدند و یکى یکى مرا بوسیدند. مى گفتند: عجب شیخى! صاف مى گوید بلد نیستم! و مرا دعوت کردند که براى آنها سخنرانى و کلاس داشته باشم.
«علم مفید»
استاد ما مى گفت: افرادى بودند که وقتى نزد آنها از کسى غیبت مى شد، حالشان بهم مى خورد و مثل اینکه برق آنها را گرفته باشد، به خود مى لرزیدند.
مى فرمود: به راستى اینها عالم هستند، علم مفید این است. علم مفید با خشیت خدا همراه است.
«برداشتهاى جدید»
یکى از کسانى که اعدام شد روزى آمد قم و به من گفت: طلبه ها را جمع کن حرفهاى تازه اى دارم. جلسه تشکیل شد و او برداشتهاى جدید و تفسیرهاى امروزى پسند از قرآن داشت. من گفتم: شما این حرفها را از کجا آورده اى؟
گفت: اینها استنباط و برداشتهاى جدید من است.
گفتم: اوّلاً شما سواد چندانى ندارى. ثانیاً شما حق ندارى چنین برداشت کنى. باید ببینى امامان معصومعلیهم السلام از این آیات چه فهمیده اند؟ باید با جوّ قرآن آشنا بشوى. حالا براى اینکه مشکل حل شود، خوب است شب جمعه به مجلس استاد مطهرى برویم و شما مطالب خود را عرضه کنید.
ایشان گفت: اگر این حرفها را به مطهرى بگوئید، شما خائن هستید. این اسلام نابى است که من دوست دارم شما طلبه ها بدانید. گفتم: این چه اسلامى است که گویندهمىخواهدطلبهبفهمد،امانمىخواهداستادشبفهمد.
«زندگى استاد»
روزى به شهید مطهرى(ره) مطلبى را گفتم که ایشان خندید. گفتم: شما استاد ما هستى و علامه طباطبایى استاد شماست. اگر شما چند روزى به مدرسه فیضیّه تشریف مى آوردید و طلبهها سادگى زندگى شما، ظرفشستن ولباسشستن شما را از نزدیک مىدیدند، درس بزرگى براى آنان بود.
این صحنهها مشکلات را برایشان آسان وبه زندگى دلگرم مىکند.
«الگوگیرى از استاد»
استادى داشتم که کتابهایش را در دستمالى مى گذاشت و به کلاس درس مى آمد. وقتى ما استاد را اینگونه مىدیدیم، از نداشتن کیف غصه نمىخوردیم.
«شهامت در تبلیغ»
زمان طاغوت به شهرى رفته بودم. با شرکت گروهى از فرهنگیان وطلاب و سرشناسهاى شهر، جلسه اى مخفیانه، تشکیل شده بود. جلسه از ساعت 12 تا 3 نیمه شب طول کشید. بحث این بود که با این شاه و برنامه هایش چه باید کرد؟ هرکس چیزى گفت. من گفتم: ما باید این سد منیّت را بشکنیم. به جاى اینکه منتظر آمدن جوانها به مسجد باشیم، عبا را کنار بگذاریم و پاى تخته سیاه برویم، باید شهامت داشته باشیم، آن وقت مثالى زدم. گفتم: حدیث داریم نگهداشتن بول، مضر و نمازخواندن در این حالت مکروه است. اگر با وضو به مسجد رسیدى و احتیاج به آب پیدا کردى، در صورتى که بول کنى و وضو بگیرى، به نماز جماعت نمى رسى، اسلام مى گوید: از نماز جماعتى که آن قدر ثواب دارد، صرف نظر کن و بول را نگه ندار.
اما ما گاهى ساعتها در جلسهاى مى نشینیم در حالى که بول خود را نگه داشته ایم و شهامت بیرون رفتن و ادرار کردن را نداریم و مى گوئیم زشت است. کسى که شهامت این کار را ندارد، نمى تواند مردم را براه بیندازد. تا من این را گفتم، جمعیّتى بلند شدند و راه افتادند. معلوم شد همه ادرار داشتهاند.
«اشتباه در تبلیغات»
گروهى از بازاریان در شهرى براى ایام فاطمیّه از من دعوت کردند تا در مسجد بازار سخنرانى کنم. گفتم: آقایان در این ایام باید از کسى دعوت کنید که درباره حضرت زهراعلیها السلام کتابى نوشته باشد. ثانیاً بجاى مسجد، تمام دختران دانشجو و دانش آموز را در سالنى دعوت کنید تا ایشان درباره زن نمونه صحبت کند.
شما مرتکب چند اشتباه شده اید: انتخاب گوینده، انتخاب شنونده و انتخاب مکان. به جاى آیة الله ابراهیم امینى نویسنده کتاب بانوى نمونه مرا انتخاب کردهاید، به جاى دخترها پیرمردها را و به جاى دبیرستان، بازار را برگزیدهاید. دعوت کنندگان ساکت شدند و رفتند.
«به تو بودم!»
دیوانهاى وقت نماز وارد مسجد شد و با صداى بلند به مردم گفت: همه شما دیوانه هستید. همه خندیدند. گفت: همه شما چه و چه هستید. باز همه خندیدند. آنگاه آمد صف جلو و رو کرد به پیشنماز و گفت: آقا به تو بودم. بعد از صف اوّل شروع کرد و یکى یکى گفت: به تو بودم، به تو بودم، این دفعه مردم عصبانى شده دیوانه را بغل کردند و از مسجد بیرون انداختند.
از این دیوانه یاد گرفتم که گاهى باید گفت: به تو بودم و سخنرانى عمومى تاثیر ندارد، سخنرانى خصوصى بیشتر اثر مىگذارد.
«تماشاى برنامه خودم»
شخصى از من پرسید: آیا سخنرانىهاى خودت را هم با نوار گوش مىکنى؟
گفتم: بله، خوب هم گوش مى کنم. چون در آن وقت است که نقاط ضعف و قوّت خود را مى فهمم.
«تکبّر در صلوات»
با اتوبوس از قم به تهران مى آمدم و برمى گشتم. روزى بعد از برنامه، با اتوبوس به سمت قم در حرکت بودم. نزدیک بهشت زهرا که رسیدیم خواستم بگویم: براى شادى ارواح شهدا صلوات، دیدم در شأن من نیست و من حجة الاسلام و...
به خودم گفتم: بى انصاف! خودت و موقعیت تو از شهدا است، تکبّر نکن. بلند شدم و باز نشستم، مسافران گفتند: آقا چته؟ صندلیت میخ داره؟ گفتم: نه. خودم گیر دارم!
بالاخره از بهشت زهرا گذشته بودیم که بلند شدم و گفتم: صلوات ختم کنید. آنجا بود که فهمیدم که علم و شخصیّت سبب تکبّر من شده است.
«در مَثَل، مناقشه نیست!»
در یکى از برنامه ها که موضوع بحثم نگاه بود، براى بیان این مطلب که نگاه به زن نامحرم اگر عمیق و ادامه دار باشد، حرام است و اگر گذرا و سطحى باشد، اشکالى ندارد، این گونه مثال زدم که در خیابان یک ماشین هندوانه مى بینید، گاهى به مجموعه هندوانه ها نگاه مى کنید و گاهى یک هندوانه را زیرنظر مى گیرید.
در طول هفته تلفن هاى زیادى زدند که مگر خانمها هندوانه هستند؟
در برنامه بعد سخنم را اصلاح کردم و جمع خانمها را به گلستان گلى تشبیه کردم و در پایان گفتم:
در مَثَل، مناقشه نیست.
«روضه حضرت ابوالفضل علیه السلام»
زمستان 57 بود و هوا بسیار سرد و نفت بسیار کم بود. شب عاشورا به مجلسى رفتم و خواستم روضه حضرت ابوالفضل علیه السلام را بخوانم، روضه را اینگونه بیان کردم و گفتم:
شما سالهاست که روضه ابوالفضل علیه السلام را شنیده اید، ابوالفضل دستهایش را زیر آب برد و خواست آب بنوشد، دید دیگران عطش بیشترى دارند، آب نخورد و به دیگران داد. شما هم که آمدى روضه ابوالفضل، اگر نفت دارى و همسایه ها از سرما مى لرزند، نفت را در بخارى همسایه بریز.
مردم متحیّر بودند با این روضه من بخندند یا گریه کنند!
«هشدار به مبلّغان»
قبل از انقلاب در یک سفر تبلیغى وارد دبیرستانى شدم. بچه ها در حال بازى بودند و رئیس دبیرستان زنگ را به صدا در آورد و ورزش را تعطیل و بچه ها را براى سخنرانى من جمع کرد.
من هم گفتم: بسم اللّه الرّحمن الرّحیم. اسلام طرفدار ورزش است والسلام. این بود سخنرانى من، بروید سراغ ورزش.
رئیس دبیرستان گفت: آقا شما مرا خراب کردى! گفتم: این کار آثار خوبى ندارد. بچه ها را از بازى شیرین جدا کردن و پاى سخن من آوردن. آنان تا قیامت نگاهشان به هر آخوندى مى خورد مىگفتند: اینها ضد ورزش هستند. و با این حرکت از آخوند یک قیافه ضد ورزش درست مىشد.
بچه ها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى. پرسیدند شبها کجا سخنرانى دارید. من هم آدرس مسجدى که در آن برنامه داشتم را به بچه ها دادم. شب دیدم مسجد پر از جوان شد.
«حج یا تبلیغ در روستا»
یک سال مى خواستم به حج بروم، با خود گفتم: امسال مىخواهم حجّم، حجّى حساب شده باشد. لذا از یک هفته قبل شروع کردم به مطالعه آیات و روایات حج و بعد به سراغ حسابرسى مالى و وصیتنامه رفتم، از دوستان و بستگان حلالیت طلبیده و براى اینکه حج مقبولى باشم، نیت کردم به نیابت از امام زمان علیه السلام به حج بروم. غسل توبه کردم، غسل حج کردم و به خیال خودم حج شسته رفته اى را شروع کردم.
در پله هاى هواپیما ندایى مرا میخ کوب کرد؛ آقاى فلانى تو که قصدت را خالص کرده اى و به نیابت امام زمانعلیه السلام راهى مکه هستى، آیا اگر وظیفه ات انصراف از حج و اعزام به روستاى کوچکى در منطقه اى دور دست و حدیث گفتن براى عده اى محدود باشد، انجام وظیفه مى کنى؟
دیدم دلم به سمت مکه است، نه وظیفه.
گفتم: خدایا! از تو متشکرم که در لحظههاى حساس مرا به خودم مىشناسانى.
«گفتگو کنار ضریح پیامبرصلى الله علیه وآله»
به دنبال فرصتى بودم که ضریح پیامبرصلى الله علیه وآله را ببوسم که یکى از وهابىها گفت: این آهن است و فایده اى ندارد!
گفتم: ضریح پیامبر آهن است ولى آهنى که در جوار پیامبرصلى الله علیه وآله است، اثر خاصى دارد. مگر شما قرآن را قبول ندارى؟ قرآن مى گوید: پیراهن یوسف علیه السلام چشمان یعقوب علیه السلام را شفا داد. پیراهن یوسف علیه السلام پنبه اى بود، امّا چون در جوار یوسف علیه السلام بود شفا داد.
«نعمتهاى سیاسى»
در سفرى که به یکى از کشورهاى اسلامى داشتم، جوانى به من گفت: ما اینجا در مسجد فقط حق داریم اذان بگوئیم. اگر ممکن است دولت ایران از دولت ما بخواهد که اجازه دهند ما مسلمانان، بیرون از مسجد هم "اللّه اکبر" بگوئیم! و از من پرسید: راست است که در ایران در خیابانها نمازجمعه مى خوانند؟ گفتم: بله. گفت: شما در نور هستید و ما در ظلمت.
«آفریقا و فقر»
در سفر به آفریقا، از خیابانى گذر مى کردم که دیدم استخوان چربى را در سطل زباله انداختند و بدنبال آن سگها و آدمها و گربه ها با هم به طرفش دویدند.
آنجا بود که جوان هفده سالهاى را دیدم که از شدّت گرسنگى چوب مى جوید.
«کارت شناسایى»
در جبهه کارت شناسایى نداشتم. به اطمینان اینکه فرد شناخته شده اى هستم، بدون کارت در هر پادگانى وارد مى شدم؛ تا اینکه یک پادگان یکى از رزمندگان بسیج گفت: نمى گذارم داخل بروى .
گفتند: ایشان. گفت: هرکه مى خواهد باشد.
پرسیدم: اهل کجائى؟
گفت: فلان روستا.
گفتم: برق و تلویزیون دارى؟
گفت: نه.
گفتم من را مى شناسى؟
گفت: نه.
گفتم: امام خمینى را مى شناسى؟
گفت: بله.
گفتم: امام را دیده اى؟
گفت: نه.
پرسیدم: عکس او را دیده اى؟
گفت: بله.
گفتم: اگر امام الآن به شما بگوید خودت را از هواپیما بینداز مى اندازى؟
گفت: فورى مى اندازم.
او گرچه امام را ندیده بود؛ ولى خداوند مهر امام را در دل او انداخته بود و وجود امام او را به راه انداخته بود.
«حساب مال از خون جداست»
یکى از بازارىها به من گفت: با توجّه به خدمات بازارىها، چرا شما کمتر از آنها تجلیل مى کنید؟
گفتم: درست است که شما پشتوانه انقلاب بودهاید، امّا در جنگ این جوانها هستند که با خون خویش حرف اوّل را مى زنند. آنگاه مثالى زدم و گفتم: شکى نیست که هم حضرت خدیجهعلیها السلام به اسلام خدمت کرده هم حضرت على اصغرعلیه السلام، امّا شما تا به حال براى على اصغرعلیه السلام بیشتر گریه کرده اى یا حضرت خدیجهعلیها السلام؟ حساب مال از خون جداست.
«عاشورا در هند»
ماه محرم در هند بودم. هند بیش از بیست میلیون شیعه دارد. در شهرى بودم که هفتاد هزار شیعه داشت و متأسّفانه یک طلبه هم نبود. آنان گودالى درست کرده بودند که پر از آتش گداخته بود و با پاى برهنه و با نام حسینعلیه السلام از روى آتش مى گذشتند. وقت خوردن غذا که رسید، یک نان آوردند به اندازه نان سنگک، براى 40 نفر و عاشقان حسینى با لقمه اى نان متبرّک، صبح تا شام عاشورا بر سر و سینه مىزدند. در حالى که در ایران در یک هیئت دهها دیگ غذا مى گذارند و چقدر حیف و میل مى شود؟!
«هدایا را ساده نپنداریم»
براى سخنرانى به کارخانه اى رفته بودم. در آنجا کارگرى به من کتابى داد، معموًلا کتابى که مجّانى به انسان مى دهند، مورد بى توجّهى قرار مى گیرد، کتاب را آوردم منزل و کنارى گذاشتم. بعد از چند روز تصادفاً نگاهى به کتاب انداختم، دیدم "اللّهاکبر" عجب کتاب پرمطلبى است! آنگاه یک برنامه از آن کتاب که نوشته یکى از علماى مشهد بود تهیه کردم.
آرى، گاهى یک کتاب عصاره عمر یک دانشمند است، گاهى یک کادو درآمد ماهها زحمت یک کارگر است و گاهى یک سخن نتیجه و رمز پیروزى یا شکست یک انسان است.
«اذیّت با لیموترش»
پایان مأموریت یکى از محافظینم رسیده بود، به او گفتم: مدّتى باهم بودیم، اگر از من عیب و ایرادى دیدى بگو. گفت: در سفرى، شخصى لیموترشى به شما داد، شما هم لیموترش را سوراخ کردى و هنگام حرکت مرتّب مِک مى زدى و من پشت فرمان مى لرزیدم. دو ساعت با این لیموترش جان مرا در آوردى. اى کاش لیموترش را سریع مى خوردى یا نصفش را به من مىدادى.
«هرکسى به قدر وسعش»
در یکى از برنامه هاى پخش مستقیم رادیو شرکت کرده بودم. مردم تلفن مى زدند و من پاسخ مى گفتم.
خانمى سؤال کرد: ما در عروسى ها جشن بگیریم یا نه؟ چون بعضى مى گویند: هیچى به هیچى. مهریه یک جلد کلام اللّه مجید و نیم کیلو نبات و خلاص. بعضى ها هم بریز و بپاش زیاد دارند.
گفتم: نظر اسلام این است که هرکس بقدر وسعش. لکن سرمایه داران نباید اسراف کنند و فقرا نباید بخاطر زندگى و مراسم ساده، دست از ازدواج بردارند.
«کجا بودیم؟!»
در زمان طاغوت مرا به دبیرستانى بردند تا سخنرانى کنم. به من گفتند: اینجا دبیرستانى مذهبى است. وقتى وارد جلسه شدم وگفتم: «بسماللَّه الرّحمن الرّحیم» سر و صدا کردند و هورا کشیدند، قدرى آرام شدند گفتم: «بسماللَّه الرّحمن الرّحیم» باز هورا کشیدند، مدّت زیادى طول کشید هر چه کردم حتّى موفّق نشدم یک بسماللَّه بگویم. شگفت زده بودم، دوستان گفتند: حاج آقا چرا تعجّب مىکنید؟ آیا مىدانید که حدود 73 یهودى و 54 بهایى مسئولیّت آموزش تعلیمات دینى دانش آموزان را به عهده دارند.
«تعصّب بىجا»
جوانى به من گفت: حاج آقا شما خیلى به گردن من حق دارى! من فکر کردم دلیلش این است که او از برنامههاى من حدیث یاد گرفته بعد گفت: شما حقّى دارى که هیچ کس ندارد. گفتم: موضوع چیست؟
گفت: نامزدى داشتم پدرزنم به خاطر تعصّب بىجا اجازه نمىداد ما همدیگر را ببینیم و مىگفت: در زمان عقد نباید داماد به خانه ما بیاید. ما مىخواستیم همدیگر را ببینیم، امّا پدر نمىگذاشت. نقشهاى کشیدیم، عروس خانم به پدرش مىگفت: به کلاس حاج آقا مىروم، من هم به همین بهانه از خانه بیرون مىآمدم و با هم به پارک مىرفتیم و بستنى مىخوردیم.
«پرتگاه آتش»
به روستایى رفتم که مردم آن اختلاف داشتند و دو دسته شده بودند و بطور کلّى روابط میان آنان قطع بود، حتّى مینىبوس این محلّه با آن محلّه جدا بود و کسى از این محلّه با آن محل ازدواج نمىکرد.حتّى یکنفر قطعه زمینى داده بود براى ساخت حمام، ولى گفته بود راضى نیستم کسى از آن محلّه به این حمام بیاید!
به یاد این آیه قرآن افتادم که قرآن اختلاف مردم را آنقدر خطرناک مىداند که مىفرماید: شما بر لبه پرتگاه آتش قرار داشتید، امّا خداوند شما را نجات داد و با هم متّحد و برادر شدید. آرى تفرقه و اختلاف زمینه سقوط و هلاکت است.
«امداد الهى»
وقتى فتواى حضرت امام خمینىرضى الله عنه در مورد قتل سلمان رشدى صادر شد گفتم باید برنامهاى ویژه تهیه کنم، امّا وقتى براى تحقیق نبود، هر چه فکر کردم مطلبى بیادم نیامد با همکاران و دوستان تماس گرفتم یکى گفت: مریضم، یکى مسافر، یکى ...
حالتى خاص به من دست داده بود، وارد کتابخانه شدم و گفتم: خدایا! صحبت از حمایت از رسول توست، من هم هیچى بلد نیستم، خودت کمکم کن.
آن شب به سراغ هر کتابى رفتم و باز کردم همان صفحه و مطلبى مىآمد که مىخواستم (مثل اینکه خداوند فرشتهها را به کمک من فرستاده بود).
«پُز عالى، جیب خالى»
عازم تهران بودم، قباى نوى پوشیدم و فراموش کردم پولهایم را از لباس قبلى بردارم. در اتوبوس نشستم و بسوى تهران حرکت کردم. اواسط راه شاگرد شوفر آمد که کرایهها را جمع کند که متوجّه شدم جیبم خالى است، به راننده گفتم واقع قصه این است که من لباسم را عوض کردهام و پول همراهم نیاوردهام. راننده گفت: مهمان من باشید گفتم: فایده ندارد چون به تهران هم برسم پولى ندارم! لطفاً همین جا مرا پیاده کنید. راننده بامعرفت گفت: خرج تهرانت هم با من.
«توهین به بچهها»
در ایام محرم منبر رفته بودم، یک مرتبه دیدم مردى آمد و بچهها را بلند کرد و بعد گروهى از شخصیّتهاى مملکتى وارد شدند. به محض اینکه این صحنه را دیدم گفتم: کسى حق ندارد بچهها را بلند کند مگر اینکه خودشان بخاطر احترام بلند شوند!
متأسفانه در مجالس ما به بچهها زیاد بىاعتنایى مىشود.
«تبلیغ چهره به چهره»
من جوانى کم سن و سال بودم، امّا به مطالعه احادیث علاقه داشتم. وقتى حدیثى مىخواندم و پدرم مىگفت مثلا بروم پنیر بخرم، به مغازه بقالى نزدیک خانه پدرم مىرفتم و به او مىگفتم: مىخواهى براى شما یک حدیث بخوانم؟ او مىگفت: بخوان.
روزى مرد بقال گفت: آنقدر که تو براى من حدیث گفتى، پاى منبرها نشنیدهام.
«وکالت مجلس»
در انتخابات مجلس شوراى اسلامى بعضى از دوستان به من اصرار مىکردند که نامزد نمایندگى مجلس بشوم، ازپدرم کسب تکلیف کردم ایشان گفت: من راضى نیستم گفتم: چرا؟ گفت: اگر وکیل مجلس شوى در جهت ارشاد و تبلیغ مردم مدیون آنها مىشوى، مدیون شدن آسان است، امّا از زیر دِین آزاد شدن کار اولیاى خداست و تو از اولیاء نیستى.
«انتخاب همکار»
تصمیم گرفته بودم یکى از برادران روحانى را براى همکارى دعوت کنم. روزى نشستم تا با او گفتگوهاى مقدماتى را مطرح کنم. همینطور که نشسته بود کمى گچ به لباس او ریخت، دیدم مدّت زیادى مشغول فوت کردن لباسش شد، از تصمیم خود منصرف شدم و پیش خود گفتم: کسى که در مقابل ذرّهاى گچ اینقدر حسّاسیت نشان مىدهد، چطور مىخواهد در راه همکارى، خودش را به آب و آتش بزند.
«شیوه جذب»
از یکى از مجتهدین نجف که هزاران طلبه نزد او درس خواندهاند پرسیدم: شما چگونه مجتهد شدید گفت: در محله ما آقایى بود که شبها براى دو سه نفر حوزه شبانه داشت من هم روزها کار مىکردم و شبها نزد ایشان مىرفتم، این عالم بزرگ ابتدا براى ما یک قصه مىگفت و ما مىخندیدیم بعد درس را شروع مىکرد، اینگونه ما عاشق درس و حوزه شدیم.
«ظلم به سیاهان»
در سفرى که به بعضى از کشورهاى آفریقایى داشتم، براى مردم سخنرانى مىکردم و مترجم هر چند جمله را که ترجمه مىکرد آفریقایىها به وجد و خوشحالى مىآمدند. به یاد دارم یکى از حرفهایى که زدم این بود که ما در تهران یکى از خیابانها را بنام آفریقا نامگذارى کردهایم و حرف دیگر این بود که گفتم: امام خمینى فرمان داد گروگانهاى سیاه را آزاد کنند براى اینکه گرچه اینها هم جنایتکار هستند، امّا چون در طول تاریخ به نژاد سیاه ظلم شده ما اینها را آزاد مىکنیم.
«خَشیت »
به ملاقات یکى از مجروحان جنگى رفتم که در دستش ترکش بود و بنا بود دستش را قطع کنند. از من پرسید: وقتى دست راستم قطع شد باز بخاطر گناهانى که با دست چپم انجام دادهام کیفر خواهم دید و دست چپم علیه من در قیامت شهادت خواهد داد و یا اینکه خداوند مرا خواهد بخشید؟ گفتم: براستى خداوند چه بندگانى دارد!
«رهبر بیل بدست»
در زمان طاغوت جوانى عکسى را پیش من آورد که نشان مىداد رئیس جمهور یکى از کشورهاى کمونیستى در حال بیل زدن است.
به او گفتم: تو رهبرى همچون علىعلیه السلام دارى که سالها بیل زد و محصول کارش را وقف محرومان کرد، چرا اینقدر در غفلتى و خود را بى ارزش مىدانى؟!
«پشت جبهه»
در دوران هشت سال دفاع مقدّس روزى به منزل مرحوم آقاى کوثرى (سید روضهخوان و از منبرىهاى قدیمى و مرثیهخوان حضرت اباعبداللَّه الحسینعلیه السلام) رفتم تا از پدرش عیادت کنم.
پیرمرد به صورت مشتى استخوان در گوشهاى افتاده بود، ولى مىگفت: من فکر کردم که باید کارى براى انقلاب بکنم و سهمى در جنگ داشته باشم، پیش خود گفتم: شبها که خوابم نمىبرد، شبى چند ساعت رادیو عراق را خوب گوش مىدهم و وقتى مصاحبه اسراى ایرانى را پخش مىکنند، مشخصات آنها را یادداشت مىکنم و روز بعد به خانوادهشان در هر شهرى که باشند تلفن مىکنم و آنها را از نگرانى درمىآورم. مدتهاست که چنین کارى را ادامه دادهام.
«بىپیر مرو تو در خرابات »
در سفرى چند جوان را دیدم که کار تحقیقى روى قرآن انجام مىدهند. گفتم: سواد شما چقدر است؟ گفتند: مایه عربى نداریم، امّا در رشته خود دانشجویان خوشفکرى هستیم. گفتم: عزیزان من! بىپیر مرو تو در خرابات، برادران من! کبابپزى هم تخصّص مىخواهد وگرنه گوشتها توى آتش مىافتد.
از آنها پرسیدم: «وَ لا یُسرِف فِى الْقَتْل»(148) یعنى چه؟ گفتند: یعنى در کشتن اسراف نباید کرد گفتم: پس یکى دو نفر را مىشود کشت؟ گفتند: پس معناى آیه چیست؟
گفتم: در زمان جاهلّیت وقتى دو قبیله با هم مىجنگیدند به انتقام یک کشته دهها نفر را مىکشتند، این آیه مىگوید یک نفر در مقابل یک نفر.
«محاسبات غلط»
رئیس یکى از هیئتهاى عزادارى نزد من آمد وگفت: براى امسال واعظى خوش صدا مىخواهیم. گفتم سواد؟ گفتند: سواد مهم نیست، چرا که ما مىخواهیم مجلس شلوغ بشود و کارى به سواد نداریم. ما حساب کردهایم اگر آبگوشت بدهیم، 200 نفر مىآید و با برنج 400 نفر، امّا اگر یک آقاى خوش صدا بیاید 700 نفر جمع مىشود.
«مایه حیات»
در بیمارستان بسترى بودم و حالم وخیم بود، چند سِرُم وصل کردند تا حالم بهتر شد. پزشک بالاى سَرَم آمد وگفت: حالتان چطور است؟ گفتم: الحمدللَّه بهترم. او اشاره به سِرُم کرد وگفت: «وَ جَعَلْنَا مِنَ الْمَاءِ کُلَّ شىءٍ حّىٍ»(149) آب را مایه حیات هر چیزى قرار دادیم. گفتم: حالا فهمیدم!
«کراوات»
براى تبلیغ به چند کشور اروپایى سفر کردم، روزى در کشور اتریش مقالهاى را به من نشان دادند که درباره کراوات بود. در این مقاله گروهى از دانشمندان اتریش گفته بودند بىخاصیّتترین و بىمعناترین لباس، کراوات است، چون نشان دهنده هیچ چیز نیست، نه نشاندهنده تحصیلات است، نه شغل، نه گرم مىکند و نه سرد. جالب ایناست که اروپا در حال برگشت است، امّا بعضى در ایران آرزو مىکنند که ولو نیم ساعت هم شده داماد کراوات بزند.
«کلاس روى خاک»
در هندوستان ملاقاتى داشتیم با وزیر آموزش و پرورش، مقالاتى پیرامون آموزش و پرورش هند به ما دادند که در یکى از آنها نوشته بود: ما در هند هفتاد هزار مدرسه داریم که نیمکت و حصیر ندارد. یعنى بچههاى هندى روى خاک مىنشینند و درس مىخوانند و دکتر به دنیا صادر مىکنند.
«درخت مقدّس»
در موزه جنگ کره شمالى درختى نیمه سوخته را دیدم پرسیدم: این درخت چیست؟
گفتند: این درخت مقدّس است، زیرا در زمان جنگ یک ماشین سرباز زیر این درخت بوده که هواپیماهاى دشمن، منطقه را بمباران مىکنند و یکى از بمبها روى این درخت مىافتد و این درخت خودش مىسوزد، امّا سربازان کنارش سالم ماندند.
ملاحظه مىکنید که کشور بىدینى درخت جامدى را که بخاطر چند سرباز سوخته مقدّس مىداند، امّا ما امام حسینعلیه السلام را تقدیس مىکنیم چونکه براى حیات انسانها سوخت، براى بعضى جاى سؤال است!!
«گلایه از خودىها»
شخصى به من گفت: به این خانمهایى که فُکُلهایشان را بیرون گذاشتند تذکّرى بده، گفتم: گوش نمىکنند، همانطور که به شما مىگویم موقع نماز بازار را تعطیل کن گوش نمىدهى.
چقدر ما به هیئتهاى عزادارى گفتیم: طورى عزادارى کنید که نماز صبح قضا نشود، امّا گوش ندادند. چقدر گفتیم که خوانندههایى که سابقه بد دارند و یا با غنا مىخوانند دعوت نکنید، امّا کو گوش شنوا. پس همه با هم گوش نمىدهیم.
«اشتباه انسان»
در یکى از سفرهاى خارجى به کشورى رفتم که مسلمان نبودند. به مدرسهاى وارد شدم، دانشآموزان بعد از غذا خوردن، دست بدعا برداشتند و رهبرشان را مخاطب قرار داده مىگفتند: تو به ما ناندادى، تو به ما آب دادى، ما آزادى را از تو داریم، ما به تو عشق مىورزیم و...!!
دقّت کردم دیدم همان چیزى را که ما به خدا مىگوئیم، آنها به انسانى مىگویند که ناتوان است. گفتم: واقعاً چقدر انسان بىدین در اشتباه است!
«پرسشگر لجباز»
شخصى پرسید: بول و عرق بدن هر دو ساخت کُلیه است، چطور بول نجس ولى عرق پاک است؟ گفتم: نمىدانم چون طبّ نخواندهام.
گفت: همین که گفتم، هر دو ساخت کلیه است! گفتم: آقا من نمىدانم. گفت: باید جواب بدهید!
مثالى برایش زدم، گفتم: گاهى یک خال روى دماغ عروس سبز مىشود که او را زشت مىکند، همان خال کنار لب او مىروید او را زیبا مىکند، و این در حالى است که ترکیبات شیمیایى خالها تفاوتى ندارد. حالا شما فرض کنید ترکیبات شیمیایى بول و عرق یکى باشد، امّا محل خروج آنها فرق مىکند، شاید خود همین دلیل نجس بودن بول باشد.
«جلسات فامیلى»
در زمان طاغوت روزى آیة اللَّه شهید بهشتى(ره) به من زنگ زد که با شما کار دارم. از قم به تهران آمده خدمت ایشان رسیدم. به من فرمود: ما هر جا جلسهاى تشکیل مىدهیم ساواک تعطیل مىکند، طرحى داریم که مىخواهیم توسط شما پیاده کنیم. و آن اینکه ما از هر فامیل فردى و زبده را انتخاب مىکنیم تا شما براى این آنها یک دوره اصول عقاید بگوئید و آنها بنویسند، آنگاه شب جمعه و یا روز جمعه با افراد فامیل به عنوان دید و بازدید جلسه مىگذارند و درسها را منتقل مىکنند.من نیز پذیرفتم و همین کار را کردم.
«ارزش معلّمى»
مرحوم شهید مطهرى (ره) به من فرمود:
من خیلى خوشحالم که تو در معلّمى فردى موفّق هستى و نگرانم که مسئولیّت اجرایى به تو بدهند و از فیض معلّمى محروم شوى.
«بخل فرهنگى»
در موزه لوور پاریس مشغول بازدید بودیم و کارشناس ایرانى براى ما توضیح مىداد. رسیدیم به گروهى که یک نفر حرفهاى برایشان توضیح مىداد، کمى تأمّل کردم تا ببینم چه مىگوید، به محض اینکه فهمید ما هم به مطالبش گوش مىدهیم، فریادش بلند شد و با عصبانیت گفت: چرا به حرفهاى من گوش مىکنید؟ خیلى ناراحت شده بودم که با این همه ادّعا، چنین انسانهاى کم ظرفیت و چنین خصلتهاى زشتى در اروپا وجود دارد!!
«زهد اسلامى یا بخل»
در یک شهرى به جلسهاى براى سخنرانى دعوت شده بودم، پس از سخنرانى سفرهاى پهن کردند و نان و هندوانه آوردند. یکى از آنها گفت: آقا! ما مىخواهیم با غذاى ساده زهد اسلامى را پیاده کنیم. گفتم: این زهد اسلامى نیست، بلکه بخل است. چون زهد یعنى خودت نخور، نه اینکه به مهمانت نده. انسان باید میانهرو باشد.
«تاثیر تبلیغ»
زمان طاغوت براى جوانان و نوجوانان جلسه داشتم، شخصى به من گفت: زیاد خودت را خسته نکن اینها تا 18 سالگى به حرفهایت گوش مىکنند بعد یا به سربازى مىروند یا دانشگاه و در آن محیطهاى بزرگ غرق مسائل انحرافى و شهوانى مىشوند.
به او گفتم: فایده حرفهاى من این است که وقتى انسان فهمید حلال و حرام چیست؟ راه خدا و راه شیطان کدام است؟ بر فرض به راه انحراف کشیده شود، امّا باز مىگردد.
«زیارتنامهى ساختگى»
در یکى از کشورهاى آفریقایى با حضور بیش از یکصد امام جمعه، سمینار حج تشکیل شده بود و چند نفر هم از ایران شرکت کرده بودند. اداره سمینار بدست سعودىها بود، وقتى یکى دو بار از ایران صحبت شد، مسئول سمینار گفت: اینجا سمینار حج است نه سمینار ایران، اگر کسى درباره ایران صحبت کند باید سمینار را ترک کند.
من در فکر بودم که وقتى نوبت من شد چگونه صحبت کنم، بالاخره شب آخر تصمیم خودم را گرفتم و عکس بزرگى از مرقد پیامبرصلى الله علیه وآله تهیه کردم و زیارتنامهاى با آیات قرآن خطاب به پیامبرصلى الله علیه وآله ساختم. وقتى نوبت به من رسید، عکس را نصب کردم و پشت به مردم، خطاب به مرقد پیامبر کرده و گفتم: یارسولاللَّه شما هر چه گفتید خلافش را رفتار کردند؛ تو گفتى مکّه براى مردم است، اینها مکّه را منحصر به خود کردهاند! تو گفتى هر کسى وارد مکّه شود در امان است، امّا اینها امنیّت خانه خدا را مخدوش کردهاند! تو گفتى برائت از مشرکین لازم است، امّا اینها مىگویند مرگ بر امریکا و مرگ بر اسرائیل ممنوع است و...!
زیارتنامه مفصّلى خوانده و در پایان گفتم: یارسولاللَّه! حالا نگاهى کن به ایران تا خوشحال شوى؛ همه مسلمانان وابستهاند، ولى ایران مستقل. در همه پایتختهاى کشورهاى اسلامى فساد غوغا مىکند، ولى در ایران لانههاى فساد بستهاست، در تمام فرودگاههاى کشورهاى اسلامى مشروبات الکلى به فروش مىرسد، ولى در تهران کتاب و... سخنرانىام که تمام شد بعضى از روحانیون مرا بغل کرده و تشویق کردند.
«انحصار فکرى»
در زندان به ملاقات گروهى از منافقین رفته بودم، وقتى به قسمت خواهران سر زدم و علّت زندانى شدنشان را پرسیدم گفتند: اصرار در طرفدارى از منافقین. گفتم: مرا مىشناسید گفتند: نه، گفتم: مگر تلویزیون نگاه نمىکنید گفتند: دستور داریم که تلویزیون را نگاه نکنیم!!
«حساب قیامت»
به اتفاق همکاران خدمت حضرت امام خمینىقدس سره رسیدیم. باید گزارشى از کار ارائه مىدادم، من که سالها در تلویزیون حرف مىزدم در محضر امام دستپاچه شده تمام حرفها را در یک دقیقه به صورت ناقص گفتم و بعد از اتمام جلسه پیش خود گفتم: راستى قیامت چه خبر است؟ چگونه مىخواهیم در محضر خداوند و پیامبر صلى الله علیه وآله حساب پس بدهیم؟
«کفزدن یا صلوات»
در اجتماعى سخنرانى مىکردم، پس از سخنرانى عدّهاى کف زدند و عدّهاى صلوات فرستادند گفتم: اگر بجاى کف زدن صلوات بفرستید، ضمن تشویق من، چیزى هم براى قیامت خود ذخیره کردهاید.
«بدفهمى»
قبل از فرا رسیدن ماه محرم به مردم سفارش کردم صداى بلندگوى مساجد و تکایا را بلند نکنید تا موجب آزار مردم نشود.
شخصى در نامهاى به من نوشت: خدا تو را...! تو و امریکا یکجور هستید، هم آمریکا مىخواهد اللَّهاکبر نباشد هم تو مىگویى صداى بلندگوها را خاموش کنند!
گفتم: حرف من مزاحمت همسایهها بود، اگر شما واقعاً حزباللهى هستى برو بالاى پشت بام اذان بگو.
«از کدام منظر؟»
یکى از دوستان طلبه به من مىگفت: من مثل یک لامپ هستم و تو مثل خورشید! گفتم: چطور؟ گفت: من در مسجد براى صد نفر صحبت مىکنم و شما در تلویزیون براى چند میلیون. گفتم: این از یک منظر، امّا منظر دیگر قیامت است، اگر در قیامت هر دو خراب کرده باشیم، شما بخاطر در اختیار داشتن صد دل مؤاخذه مىشوید و من بخاطر چند میلیون دل! از من سؤال مىشود این همه دل خداوند به تو داد، چرا تو یک دل به خدا ندادى؟!
«دو نوع اسلام»
در مسجدالحرام دو ایرانى را دیدم که با هم صحبت مىکردند آنها مىگفتند: حالا که نفت ارزان شده پس وضع اقتصادى چه خواهد شد.
زائر عربى گفت: اینجا محلّ عبادت است، در مسجد بحث نفت و دلار جایز نیست. من گفتم: اتّفاقاً جاى این بحث همین جاست، چون سوره حمد مىگوید قیمت نفت را ارزان نکنید! گفت: کجاى سوره حمد چنین چیزى را مىگوید؟
گفتم: در این سوره مىخوانیم: «صِراطَ الَّذینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ» در سورهاى دیگر مىخوانیم: «رَبِّ بِمَا أنْعَمْتَ عَلَىَّ فَلَنْ أکُونَ ظَهِیراً لِلْمُجْرِمِینَ»(150)؛
یعنى:«پروردگارا! بخاطر نعمتى که به من ارزانى داشتى، هرگز پشتیبان مجرمان نخواهم بود.»
از مجموع این دو آیه مىفهمیم که کسى که «انعمت علیهم» است نباید یار مجرم باشد و کشورى که صادر کننده نفت است و قیمت نفت را ارزان مىکند، «ظهیراً للمجرمین» است و او جزء «انعمت علیهم» نیست و کسى که جزء «انعمت علیهم» نبود، جزء «مغضوب علیهم» و یا «ضالین» است.
«مأمور خدا»
در حرم امام رضاعلیه السلام بودم که شخصى گفت: چند سال است طلبه هستى؟ گفتم: حدود بیست سال.
قدرى نگاه به من کرد و گفت: امیرالمومنینعلیه السلام هر وقتمالک اشتر را مىدید لذّت مىبرد، تو که لباس سربازى امام زمانعلیه السلام را پوشیدهاى، آیا وقتى امامعلیه السلام به تو نگاه مىکند لذّت مىبرد؟ گفتم: معلوم نیست!
گفت: روى این حرف فکر کن. بسیار دَمَق شدم.
«غیبت مجاز»
شخصى از من پرسید آیا غیبت مجاز هم داریم گفتم: بله.
زراره یکى از اصحاب خاص امام صادقعلیه السلام بود و بنى عباس در پى دستگیرى و اعدام او بودند. امام صادقعلیه السلام در جلسات پشت سر او بدگویى و غیبت مىکرد، بطورى که بنىعباس گفتند او جایگاهى نزد شیعه ندارد و از قتل او منصرف شدند. بعد امام به صورت پنهانى براى پسر زراره پیغام فرستاد که سلام پدرت را برسان و بگو: من شما را دوست دارم، امّا براى رفع خطر این مطالب را گفتهام.
«درس اخلاق گفتنى نیست»
یکى از نهادها مرا براى درس اخلاق دعوت کردند، پس از عبور از چند اتاق وارد سالنى شدیم، درها را بستند و گفتند اینها مسئولین اداره هستند. گفتم: مگر ما مىخواهیم هروئین تقسیم کنیم، ما که حرف محرمانهاى نداریم، مىخواهیم قرآن و حدیث بگوئیم، بگذارید همه بیایند و در جلسه شرکت کنند.
گفتند: آخر آنها در شأن این جمع نیستند. گفتم: مرحوم علامه طباطبائى(ره) مىفرمود: درس اخلاق گفتنى نیست، عمل است و همین کار شما ضّد اخلاق است.
«حواس جمع»
درحوزه قم استادى داشتم، هنگام درس از بس سرش را تکان مى داد گوشه عمامه اش شُل مى شد. از وقتى که گوشه عمامه اش شل مى شد، دیگر درس را نمى فهمیدیم و مشغول تماشاى رشته عمّامه او مى شدیم.
آرى قیافه و لباس معلّم مى تواند تمرکز فکر شاگردان را از بین ببرد.
«روحانى اطفال»
رفته بودم شهرک شهدا، خانواده شهدا جمع شدند و گفتند: حاج آقا اینها همه بچه هاى شهدا هستند، امّا کسى نیست برایشان صحبت کند. گفتم: هزار افسوس! چندهزار بچه شهید هستند، ولى یک قصه گو ندارند.
ما پزشک اطفال داریم، اما روحانى اطفال نداریم.
«لسان قوم»
من بارها گفته ام که مبلغ باید به لسان قوم و زبان مردم سخن بگوید. شهید مطهرى(ره) مى فرمود: یک خارجى آمده بود ایران و در بازگشت از او پرسیدند در ایران چه خبر؟ گفته بود مردم ایران وقتى بهم مى رسند مى گویند: آیا بینى شما کلفت است؟
این خارجى چون لسان قوم را نمى داند، دماغ شما چاق است را بینى شما کلفت است معنا مى کند، غافل از آنکه نه دماغ به معناى بینى و نه چاقى به معناى کلفتى است. دماغ به معناى مغز و چاق به معناى آمادگى و سلامت است. مثلاً فلانى کارچاق کن است، یعنى آماده مى کند.
«ایثار یک مبلّغ»
طلبه اى مى گفت: به روستایى رفتم که آب آشامیدنى نداشتند و هر روز زن و مرد با الاغ و قاطر به چند کیلومترى مى رفتند تا از چشمه اى آب بردارند. من این صحنه را که دیدم خیلى دلم سوخت، به قم آمده خانه مسکونى خود را فروختم و پولش را خرج لوله کشى فاصله چشمه تا روستا کردم. خانه را فروختم اما یک روستا داراى آب شد.
ایشان تا پایان عمر خانه نداشت. بعد از مرگش من این داستان را تعریف کردم، یک نفر داوطلب شد که براى فرزندانش خانه اى بخرد.
«اوّل باید کار فرهنگى کرد»
به شهردارى گفتم: آقاى شهردار! مى دانى چرا مردم با عشق و علاقه به عالم دینى سهم امام مى دهند و دست آقا را هم مى بوسند، ولى به شما با ناراحتى عوارض مى دهند؟ گفت: نه.
گفتم: چون از ابتدا با دلیل وبا آیه و حدیث اهمیّت مطلب را فهمیده و به دلیل ایمانش ایثار مىکند، ولى شما بدون چون و چرا و با چند قانون و تبصره درخواست پول مىکنید. پس باید اوّل با کار فرهنگى شناخت و آگاهى مردم را بالا برد، آنگاه از آنان انتظار داشت.
«دعا براى صوت قرآن»
شب بیست ویکم ماه رمضان، بعد از مراسم احیا وقرآن سر گرفتن، از جوانى پرسیدم: امشب از خدا چه خواستى؟
گفت: از خدا خواستم صداى خوبى به من بدهد که بتوانم قرآن را زیبا تلاوت کنم!
«بخشیدن عبا»
روزى شهید آیةاللَّه سعیدى (ره) بدون عبا از مسجد برگشت؛ گفتند: آقا عبایت کو؟ گفت: دیدم کنار خیابان بینوایى مى لرزد با خود گفتم: اگر در قیامت از تو بپرسند که شخصى از سرما مى لرزید و تو، هم قبا داشتى و هم عبا؛ چه جوابى مىدهى؟ لذا عبایم را به او دادم.
«تواضع علامه»
مرحوم علامه طباطبایى(ره) وقتى به مشهد مشرف مى شد؛ در صحن نماز مى خواند. وقتى نماز جماعت چند هزار نفرى تشکیل مى شد، حضرت علامه در صفهاى آخر مى ایستاد و نماز را مى بست و حال آنکه جلوى ایشان پر بود از عوام الناسى که به حسب ظاهر نمازشان صحیح و حمد و سوره شان درست نبود.
«اگر بگویم نمى دانم اشکالى ندارد؟!»
از مرحوم علامه طباطبایى (ره) صاحب تفسیر المیزان سؤالى کردند. ایشان فرمود: اگر بگویم نمى دانم اشکالى ندارد؟ گفتند: خیر آقا. فرمود: نمىدانم.
«روح بلند»
خدمت علامه طباطبایىقدس سره گفته شد، شخصى علیه تفسیرالمیزان کتابى نوشته است.
ایشان بدون اینکه غیظ کند و عصبانى شود فقط دو کلمه فرمودند: بسیار خوب.
«امام حسینعلیه السلام در انتظار مهمان»
عملیات والفجر بود که براى دیدن رزمندگان به جبهه رفته بودم. صحبت گردان شهادت شد. گفتند: براى شکستن خط، 250 نفر داوطلب شهادت لازم داریم، انبوهى از جمعیت هجوم آورده و بر سر انتخاب افراد دعوا شده بود تا اینکه با قرعه 250 نفر را انتخاب کردند.
شب قبل یکى از رزمندگان در عالم خواب مى بیند که امام حسینعلیه السلام حرم را جارو مى کند. مى گوید: دویدم جارو را بگیرم. حضرت فرمود: نه، یاران باوفاى من دارند مىآیند، مى خواهم خودم حرم را براى زائرانم جارو کنم.
«مهمترین دعاى شما چیست؟»
در سنین جوانى از مرحوم آخوند ملاعلى همدانى (ره) سؤال کردم: اگر شما بدانید دعاى مستجابى دارید چه چیز از خداوند مىخواهید؟
فرمود: اینکه خداوند من را بیامرزد.
خیلى تعجّب کردم که این عارف و عالم بزرگ چه خواهش و دعاى سادهاى دارد و حال آنکه در ذهن خودم دعاهاى بزرگ بزرگى مىپرواندم، ولى الآن که بیش از 50 سال سن دارم با آن همه مسئولیت و مطالعه و کتاب و... به این نتیجه رسیدهام که خواسته آن بزرگوار که عاقبت به خیرى بوده است، بزرگترین و بهترین خواسته من نیز هست.
-----------
143) نهجالبلاغه، خطبه 86 .
144) واقعه، 10 - 11.
145) آلعمران، 196.
146) نساء، 95.
147) احزاب، 33.
148) اسراء، 33.
149) انبیاء، 30.
150) قصص، 17.
برچسب ها:
خاطرات,