-
۳۲۷
(1)
ابن قیاما نامهای کنایه آمیز به امام رضا (ع) نوشته بود. گفته بود: تو چه امامی هستی که فرزند نداری؟
حضرت
با ناراحتی جواب داده بود: «تو از کجا می دانی که من فرزندی نخواهم داشت.
به خدا شب و روز نمیگذرد جز این که خداوند به من پسری عنایت خواهد کرد که
به سبب او میان حق و باطل را جدایی میدهد»1
(2)
وقتی امام جواد (ع) به دنیا آمد، امام رضا (ع) فرمود: «حق تعالی فرزندی به من عطا کرد که هم چون موسی بن عمران دریاها را میشکافد و مثل عیسی بن مریم خداوند مادرش را مقدس گردانیده و او طاهر و مطهر آفریده شده» آن وقت مرثیه فرزندش را خواند و گفت: «این کودک به جور و ستم کشته خواهد شد و اهل آسمانها برایش گریه خواهند کرد، خدای متعال بر دشمن و قاتل او غضب خواهد کرد؛ آنها بعد از قتل او بهرهای از زندگی نخواهند برد و به زودی به عذاب الهی واصل خواهند شد.»
آن شب که امام جواد (ع) به دنیا آمد، امام رضا (ع) تا صبح در گهواره با او سخن میگفت...
مشهور است که رنگ صورت آن حضرت گندم گون بود. قد بلندی داشت و نقش روی انگشترش «نعم القادرالله» بود.2
(3)
ابویحیی صنعانی میگوید: در مکه به محضر امام رضا (ع) شرفیاب شدم. دیدم حضرت موز پوست میکنند و در دهان فرزندشان ابوجعفر (امام جواد (ع) میگذارند. عرض کردم: این همان مولود پرخیر و برکت است؟
فرمود: آری. این مولودی است که در اسلام، مانند او و برای شیعیان ما، بابرکتتر از او زاده نشده است.3
(4)
مردی پیش امام رضا (ع) آمد و گفت: زبان پسرم سنگینی دارد. فردا او را پیش شما میفرستم تا دستی بکشید و برایش دعا کنید. هرچه باشد او غلام شماست. امام (ع) فرمود: او غلام ابی جعفر (امام جواد) است. فردا او را پیش ابی جعفر بفرست.4
(5)
محمدبن حسن بن عمار میگوید: یک روز در مدینه خدمت علی بن جعفر عموی گرامی امام رضا (ع) نشسته بودم. در همین هنگام امام جواد (ع) هم وارد شد. دیدم که علی بن جعفر با سرعت از جا بلند شد و بدون کفش و عبا به استقبال امام جواد (ع) رفت و دستش را بوسید و به او احترام زیادی گذاشت.
امام جواد (ع) به او فرمود: «ای عمو! خدا رحمتت کند؛ بنشین» علی بن جعفر گفت: آقای من! چطور بنشینم و شما ایستاده باشی؟
وقتی علی بن جعفر به جای خود برگشت، اصحابش او را سرزنش کردند و گفتند: شما عموی پدر او هستید و با او این طور رفتار میکنید؟
علی بن جعفر دست به محاسن سفیدش گرفت و گفت: «ساکت باشید؛ اگر خدای عزوجل این ریش سفید را سزاوار امامت ندانست اما این کودک را سزاوار دانست و چنین مقامی به او عطا کرد، چرا من فضیلت او را انکار کنم؟ پناه بر خدا از سخن شما. من بنده او هستم...5
(6)
امام رضا (ع) که به شهادت رسید، امام جواد (ع) بر منبر رسول الله (ص) رفت و فرمود: «من محمدبن علی الجواد هستم. من نسبهای همه مردم را می دانم، چه مردمی که به دنیا آمدهاند و چه مردمی که به دنیا نیامده اند. ما این علم را قبل از این که عالم هستی خلق شود، داشتهایم و بعد از فنای عالم هستی نیز این علم را داریم. اگر نبود تظاهر اهل باطل، حکومت اهل گمراهی و شک مردم عوام؛ چیزهایی میگفتم که همه از اولین و آخرین را به تعجب وامی داشت.» آن وقت دست شریفشان را بر دهان مبارکشان گذاشتند و خطاب به خودشان فرمودند: «ساکت باش محمد! همان طور که پدران تو پیش از تو سکوت کردند...»6
(7)
چون امام جواد (ع) به بغداد تشریف آوردند، قبل از این که مأمون را ملاقات کنند، روزی آن ملعون به قصد شکار از کاخ خود خارج شد؛ در اثنای راه، به جمعی از کودکان رسید که مشغول بازی بودند. امام جواد (ع) نیز همراه آنها مشغول بازی بود. وقتی بچهها کوکبه مأمون را دیدند، پا به فرار گذاشتند. امام جواد (ع) از جای خود حرکت نفرمود و بی آنکه وقار و آرامشش را از دست بدهد، در جای خود ایستاده بود؛ تا این که مأمون نزدیک ایشان رسید. از جلالت و متانت آن حضرت تعجب کرد. مرکب را نگه داشت و گفت: تو چرا مثل بچههای دیگر از سر راه من کنار نرفتی؟
حضرت فرمود: «ای خلیفه! راه تنگ نبود که لازم باشد آن را برای تو باز کنم. خلافی هم مرتکب نشده بودم که بخواهم از تو فرار کنم و فکر نمیکنم تو کسی را بدون جرم، عقوبت کنی!»
تعجب مأمون بیشتر شد. گفت: اسم تو چیست؟ حضرت فرمود: محمد. گفت: پدرت کیست؟ فرمود: علی بن موسی. مأمون تعجبش برطرف شد و یاد به قتل رساندن امام رضا (ع) افتاد و از آنجا دور شد. وقتی به صحرا رسید، پرندهای در آسمان نظرش را جلب کرد، بازی را به هوا فرستاد تا او را شکار کند. بعد از مدتی که باز برگشت، در منقارش یک ماهی ریز بود که هنوز جان در بدن داشت! مأمون متعجب شد که چگونه میشود از آسمان ماهی زنده آورد؛ آن ماهی را در دست گرفت و برگشت. رسید به همان جا که بچهها بازی میکردند، بچهها دوباره گریختند و امام جواد (ع) دوباره در جای خود ایستاد.
مأمون گفت: ای محمد! اگر گفتی در دست من چیست؟ حضرت فرمود: «حق تعالی چندین دریا خلق کرده که ابرها از آنها به هوا بلند میشوند و ماهیهای خیلی ریز همراه ابرها به بالا میروند و بازهای شکاری پادشاهان، آنها را شکار میکنند و پادشاهان آنها را در دست خود پنهان میکنند تا به وسیله آن برگزیدگان از سلاله نبوت را امتحان کنند..»7
(8)
حسین مکاری میگوید: وارد بغداد شدم و دیدم امام جواد (ع) در نهایت عزت زندگی میکند. با خود گفتم: با این زندگی خوب و غذاهای لذیذ، دیگر امام جواد (ع) به مدینه برنخواهد گشت. تا این خیال از ذهنم گذشت، حضرت سرش را بلند کرد، دیدم که رنگ صورتش زرد شد. فرمود: «ای حسین! نان با نمک نیم کوب در حرم رسول خدا (ص) برای من بهتر از این وضعی است که مشاهده میکنی.»8
(9)
ابوهاشم جعفری میگوید: در مسجد مسیب به امامت امام جواد (ع) نماز خواندیم. در آن مسجد درخت سدری بود که خشک و بی برگ بود. حضرت آب طلبید و زیر درخت وضو گرفت. آن درخت در همان سال زنده شد و برگ و میوه داد.9
(10)
عبدالله ابن زرین میگوید: من در شهر مدینه زندگی میکردم. امام جواد (ع) هر روز کارشان بود که هنگام ظهر به مسجد میآمد؛ به سمت قبر رسول خدا (ص) میرفت. به آن حضرت سلام میداد. آن وقت به سمت خانه فاطمه (س) میرفت. نعلینش را در میآورد و به نماز میایستاد...10
(11)
علی بن خالد میگوید: من در سامرا بودم. باخبر شدم مردی را زندانی کرده اندکه ادعای نبوت داشته. پشت در زندان رفتم. با مأمورین طرح دوستی ریختم تا بالاخره توانستم پیش آن مرد بروم. دیدم که مرد فهمیدهای است. از او پرسیدم داستان تو چیست؟ گفت: من اهل شام هستم. یک روز در موضع رأس الحسین عبادت میکردم که شخصی پیش من آمد و گفت: با من بیا. با او همراه شدم که ناگهان خود را در مسجد کوفه دیدم. به من گفت: این مسجد را میشناسی؟ گفتم: مسجد کوفه است. با هم نماز خواندیم. همراه او بودم که خود را در مسجدالنبی دیدم. او به پیامبر (ص) سلام داد. من هم سلام دادم. با هم نماز خواندیم. همراه او شدم و دیدم که در مکه هستم. همراه او مناسک حج را انجام میدادم که ناگهان خود را در همان جای اول خود در شام دیدم. این حادثه در سال بعد هم برای من اتفاق افتاد. اما این بار وقتی از مناسک حج فارغ شدیم و مرا به شام برگرداند و خواست جدا شود او را قسم دادم و گفتم به حق آن کسی که تو را بر این کارها توانا کرده، بگو که هستی؟ فرمود: من محمدبن علی بن موسی هستم. این خبر همه جا پیچید تا به گوش وزیر معتصم رسید. او مرا دستگیر کرده و با زنجیر به بغداد فرستاد. نامهای برای وزیر نوشتم و گزارش کار خود را برایش شرح دادم. اما او جواب داد به همان کسی که تو را یک شبه از شام به کوفه و از کوفه به مدینه و از مدینه به مکه برد و از مکه به شام برگرداند، بگو که تو را از زندان نجات دهد. علی بن خالد میگوید: داستان او مرا اندوهگین کرد. دلم به حالش سوخت، دلداریاش دادم و رفتم. صبح زود دوباره به سمت زندان آمدم. دیدم سرپاسبان و زندانبان و عدهای از مردم جمع شدهاند. پرسیدم چه خبر است؟ گفتند: مردی که ادعای نبوت کرده بود دیشب در زندان گم شده. معلوم نیست به زمین فرو رفته یا پرندهای او را با خود برده است.11
(12)
محمدبن سنان میگوید: خدمت امام هادی (ع) رسیدم. به من فرمود: «محمد! برای آل فرج، اتفاقی افتاده؟» گفتم: آری عمربن فرج (والی مدینه) وفات کرد. حضرت فرمود: «الحمدلله».
شمردم تا بیست و چهار بار حضرت خدا را شکر کرد. عرض کردم: مولای من! اگر میدانستم این قدر خوشحال میشوید پابرهنه و دوان دوان خدمتتان میرسیدم. حضرت فرمود: «ای محمد! مگر نمیدانی او که خدایش لعنت کند، به پدرم چه گفته؟» عرض کردم: نه. فرمود: «پدرم درباره موضوعی با او سخن گفت. او در جواب گفت: فکر کنم تو مست باشی. پدرم فرمود خدایا! اگر تو می دانی که من امروز را به خاطر رضای تو روزه بودهام، مزه غارت شدن و خواری و اسارت را به او بچشان. به خدا سوگند پس از چند روز، پولها و داراییهایش غارت شد. سپس او را به اسیری گرفتند و اکنون هم که مرده است، خدا رحمتش نکند. خدا از او انتقام گرفت و همیشه انتقام دوستانش را از دشمنایش میگیرد.»12
ا----------------
پی نوشت ها:
1. کافی، ج 2، الاشاره والنص علی ابن جعفرالثانی (ع)، ح 4، ص 103
2. جلاءالعیون، ص 961
3. سیره پیشوایان، ص 961
4. کافی، ج 2، الاشاره والنص علی ابن جعفرالثانی (ع)، ح 11
5. همان، ح 12
6. زندگانی چهارده معصوم (ع)، آیت الله مظاهری، ص 144
7. جلاءالعیون، ص 3-962
8. آشنایی با زندگی چهارده معصوم (ع)، سیدمهدی شمس الدین، ص 178
9. کافی، ج 2، مولد ابی جعفر محمدبن علی الثانی (ع)، ح 10
10. همان، حدیث 2
11. همان، حدیث 1، ص 413
12. همان، حدیث 9، ص 421